امسال، یکی از بختیاریهای من آشنایی با فاطمه بود؛ زنده رود عشقی که از چشمهسار امید و ایمان میجوشد و میتازد؛ آه آه که از نفس میافتی اگر بخواهی همنورد او شوی. و یکی از نابختیاریهایم این بود که همه کلاسهایم برخط (آنلاین) برگزار شد و متاسفانه به علت کندی سرعت شبکه، نمیتوانستیم دوربینها را روشن کنیم، و چهرههای یکدیگر را ببینیم. بنابراین مخصوصا اگر بار اولی باشد که با گروهی از دانشجویان درس داری، تو باید برای کسانی صحبت کنی که هیچ اطلاعاتی از آنها نداری و وا کنشهایشان به سخنانت را نمیبینی، و شادی و غم، روشنی و ابهام، و خرسندی و ناخرسندی را از چهرههایشان نمیخوانی.
درس «نظریههای توسعه» بود و آن روز موضوع بحثم «کودکی و توسعه» بود. داشتم دراینباره سخن میگفتم که کودک، پیشرفتهترین، پیچیدهترین، پویاترین، گرانترین و پربازدهترین پروژه عالم هستی است. چه بخواهی خودت را به عنوان یک انسان به وسع وجودی برسانی، چه بخواهی جامعهات را توسعه بدهی، توجه به، سروکله زدن با، وقت گذاشتن برای، و سرمایهگذاری بر روی کودکان، یکی از بهترین راههاست. در اینباره میگفتم که چگونه ما میتوانیم از طریق تغییر نگاه و تحول در روشهای تربیتیمان، جامعهمان را بیتنشتر، کمهزینهتر، و سریعتر به توسعه برسانیم.
چند روز بعد پیامی برایم آمد. فاطمه نوشته بود: «پس استاد یعنی من نمیتوانم از طریق خدمت به کودکم، هیچ تاثیر مفید و مثبتی بر روی جامعهام بگذارم؟ چون کودکم نه میبیند، نه میشنود، نه سخن میگوید و نه میتواند غذا بخورد». برایم توضیح داد که در هنگام زایمان به علت قصور پزشکی، روند زایمانش دچار اختلال میشود و وقتی بچه به دنیا میآید، احتمالا به خاطر ایجاد ضایعه مغزی ناشی از کمبود اکسیژن، حواس پنجگانهاش کار نمیکرده است. گفتوگویمان ادامه یافت و فاطمه بعدا در فایل صوتی برایم توضیح داد که تمام وظایفش را به عنوان یک مادر نسبت به کودکش انجام میدهد. با اینکه کودکش نمیشنود، برایش لالایی میخواند؛ با این که نمیبیند، شادترین لباسهای عالم را تنش میکند؛ با اینکه با لوله به او غذا میدهد، خوشمزهترین غذاهای عالم را برای کودکش میپزد؛ با این که هوشیار نیست، برایش کتاب قصه میخواند. همین طور که فاطمه در فایل صوتی در مورد کودکش توضیح می داد من از شرم، آب میشدم و میگریستم.
فاطمه گفت بعد از زایمان برای آن که روحیهام را از دست ندهم و انرژی داشته باشم تا در کنار کودکم باشم، تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم و ادامه تحصیل بدهم. و برای من عجیب این بود که فاطمه پرکارترین دانشجوی کلاس بود. او علاوه بر کتاب درسی، چهار کتاب دیگر را نیز خواند و برای کلاس ارایه کرد. فاطمه گفت: اما از وقتی که شما درباره «کودکی و توسعه» صحبت کردید، کمی غمگین شدهام، احساس میکنم این همه وقت و انرژی که برای «محمدامین» میگذارم، کمکی به توسعه جامعهام نخواهد کرد؛ و پرسیده بود که او چه باید بکند که هم روحیهاش را از دست ندهد و هم تلاشهایش بیثمر نباشد؟
فایل صوتی که در اینجا میشنوید را در پاسخ به سوال فاطمه، ضبط کردم و برایش فرستادم. عکس نوزادی محمدامین که اکنون دو و نیم ساله شده است را هم اجازه گرفتم و اینجا میگذارم. امیدوارم این روزها که جوانان ما، هی از دشواریها و موانع و ناامیدیها سخن میگویند، شنیدن این فایل و داستان فاطمه کمی حالشان را بهتر کند. بعدها فاطمه گفت، نوشتن زندگینامه کودکم را شروع کردم، با عنوان «مردی از جنس الماس».
محسن رنانی
۲۸ بهمن ۱۳۹۹