وَستا قادر
یا روح سرگردان ملی
(به زبانهای فارسی، کردی و انگلیسی)
به چهرهاش نگاه کنید، به چشمانش خیره شوید، اشتباه نکنید این که در چشمان او می بینید آب نیست، آتش است، آتشی که اگر ما را نسوزاند و با آن بیدار نشویم، حقمان است که بمیریم.
به چشمانش نگاه کنید، باور کنید او را می شناسید. اندکی به مغزتان فشار بیاورید، او روح سرگردان ملت ماست که شباهنگام بر فراز شهرهای ما به پرواز می آید تا ما را هشیار کند، تا ما را از خواب بیدار کند، تا چشمانمان را به واقعیت دنیای بیرون باز کند، تا مفهوم جنگ را برای ما عریان به زبان آورد؛ اما ما خواب آلوده تر از آنیم که با نالههای این روح سرگردان از خواب بیدار شویم.
وقتی کسی بی خاطره می شود و به زوال عقل گرفتار میآید، باید بمیرد که زیستن او، تنها زندگی را بر او و بر دیگران سخت می کند. آلزایمر، جانکاهترین بیماری بدون درد بشری است. تو هستی، اما نیستی، چون نمیدانی کیستی و کجاستی و چراستی؟
وقتی ملتی به زوال عقل گرفتار می شود و طوفان گردوغبار، و تلاطم ارز، و طغیان طلا، و هیاهوی غنی سازی و هیجان موشک پرانی، و عطش آبهای تبخیر شده، و دود جنگلهای سوخته، و زخم رودهای خشکیده او را از دغدغه همه آرمانها و خاطره ها و داشته ها و نداشته هایش فارغ کرده است و دمادم سوالش این است که من کیستم؟ سرنوشتم چه خواهد شد؟ آینده ام به کجا خواهد رفت؟ چه کسی مرا نجات خواهد داد؟ دلار تا به کجا بالا خواهد رفت؟ قیمت مسکن چه خواهد شد؟ با کدام فیلتر شکن تلگرام را باز کنم؟ کدام بانک قابل اعتماد است؟ به کدام کشور میتوان راحت تر مهاجرت کرد؟ و….، چنین ملتی دیگر بر سکوی کدام هویت بایستد و آینده اش را با کدام قلمِ خاطره، نقاشی کند؟
یک بار دیگره به چهره اش نگاه کنید. شناختیدش؟ او «وَستا قادر» است، همان استاد قادر بنای خودمان که ساکن روستای «رَش هَرمه» سردشت بود. باز هم نشناختیدش؟ اگر نمی شناسید، بدانید شما ملتی هستید که تاریخ ندارید، بدانیم که ما باید آنقدر در کلاس تاریخ بمانیم و آن را تکرار کنیم تا دیگر تاریخ را فراموش نکنیم. بدانیم که ما به آلزایمر ملی گرفتار شده ایم. ما آنقدر در تصاویر دروغین خودمان و سیاستمدارانمان گم شده ایم که دیگر خودمان را هم نمی بینیم.
راستی ما از «هفت تیر» چه می دانیم؟ درست است، در تهران میدانی هست به نام هفت تیر؛ خوب دیگر چه؟ به مغزتان فشار بیاورید! چیزی به خاطرتان آمد؟ کمی بیشتر، کمی بیشتر، آهان، درست شد، یادتان آمد که در هفت تیر انفجاری در مقر حزب جمهوری اسلامی رخ داد و آیهالله بهشتی و یارانش شهید شدند. راستی بهشتی که بود؟ فقط میدانید در انفجاری در هفتم تیر شهید شد؟ چیزی از نوشتههای او خوانده اید؟ چیزی از حرفهای او را به یاد میآورید؟ نه؟ پس حتما سخنان او را بخوانید، دستکم حرفهایی که در مجلس خبرگان قانون اساسی در رد هرگونه شکنجه، حتی زدن یک سیلی به متهم، زده است را بشنوید. خوب، دیگر از هفتم تیر چیزی به خاطر نمیآورید؟
عصرْ هنگامِ هفتم تیرماه بود، سال ۱۳۶۶. وَستا قادر در روستای کناری، آخرین ردیف قلوه سنگهای کوهی را روی دیوار گذاشته بود و داشت بین آنها را با شن و سیمان پر میکرد، کم کم داشت آماده میشد تا دستهایش را بشوید و به روستای خود بازگردد. از دور از پشت درختهای روی تپه دید که چند نفر دارند چند قاطر را به طرف او میآورند. صدای ناله میآمد و سوارانی که بر پشت حیوانها، خمیده و بیقرار بودند. نزدیک تر که شدند همسرش را دید که بر پشت قاطری به خود میپیچد، روی قاطر بعدی ناصر خردسالش بود و قاطر بعدی مالمال برادر دوقلوی ناصر، و قاطر بعدی شهین گیانش (شهین جانش) را می آورد، دختر شش سالهای که عزیز بابا بود. چشمهاشان تورم کرده بود، بدنها سوخته بود، به سختی تنفس می کردند. وَستا قادر گیچ شده بود، چه بلایی بر سر عزیزانم آمده است؟ گمان میکرد خانه آتش گرفته است؟ فریاد زد چه شده است؟ کسی نمیدانست چه بگوید؛ کسی به درستی نمیدانست چه شده است و کسی نمی دانست چه باید کرد؟ فقط گفتند خانه ات بمباران شده است. وَستا قادر خوشحال شد. گفت خدا را شکر که همسر و فرزندانم زنده اند. وَستا قادر کنار همسرش رفت و سر در گوش محبوب کرد و پرسید حال بچه مان چطور است؟ آخر همسر وَستا قادر پا به ماه بود. مادر فقط گریست، چون تنفس هم برایش سخت بود، سخن گفتن که هیچ.
ماشینی صدا زدند، خانواده اش را سوار کرد و به سرعت به سوی سردشت حرکت کردند. وقتی به شهر رسید همه جا پریشان بود گفتند چهار نقطه شهر بمباران شیمیایی شده است و هواپیماهای عراقی بقیه بمبهای خود را بر سر روستاهای اطراف ریخته اند. یکی از روستاها، همان «رَش هَرمِه»، روستای وَستا قادر بود. درمانگاه سردشت جای سوزن انداز نداشت. در یک شهر ۱۲ هزار نفری، هشت هزار نفر به گاز خردل آلوده شده بودند و دهها نفر در همان آغاز بمباران جان داده بودند. خانواده وَستا قادر را به بانه اعزام کردند. در بانه، بیمارستان آنها را نپذیرفت. گفتند اول بروید مصدومین را شستشو کنید تا آلودگی شیمیایی آنها شسته شود و بعد بیاورید. وَستا قادر سه کودک نیم جانش را به نیش کشید و با همسرش که دیگر توان راه رفتن نداشت، به خانه دوستی رفت و خودش آنها را در حمام شستوشو کرد. وقتی آب با پودرهای باقی مانده بر تن بچه ها مخلوط شد واکنش شیمیایی نشان داد و تازه پوست آنها را شرحه شرحه کرد. بچه ها و همسرش را دوباره به بیمارستان برد. گفتند باید به تبریز منتقل شوید.
در راه تبریز همسرش گاهی ماسک اکسیژن را از روی دهانش برمیداشت، نالهای می کرد و با صدایی که از حلقومش به سختی بیرون میآمد بخشی از واقعه را در گوش وَستا قادر نجوا میکرد. برایش تعریف کرد که وقتی نزدیک درخت گردو کنار نهر آب داشته است بچه ها را شستوشو میداده، بمبی در نزدیکی درخت گردو بر زمین خورده است، انفجاری در کار نبوده اما گازی همراه گردههایی از بمب خارج میشده است. با ضربه بمب، گردوها مانند برگ خزان از درخت میریزند. همینکه گاز در هوا پراکنده میشود، گنجشکها هم از آسمان بر زمین میریزند. به زمین که نگاه میکنی نمیدانی اینها که میبینی گنجشک است یا گردو! و گاز خردل و پودرهای داخل بمب در آب نهر روانه می شود تا به دور دست ها برود و آنان که شادمانه بر سر نهر میآیند تا آبی بنوشند را نیز مسموم کند. گویی این قانون جنگ است که تو حتی در دور دستها هم حق خندیدن و شادمانی نداری.
آمبولانس پس از شش ساعت رانندگی در پیچ و خم جادههای کوهستانی، که هر دقیقه اش برای وَستا قادر طعم مرگ میداد و در هر دستاندازش، بخشی از تاول روی پوست همسر و بچههایش پاره میشد، بالاخره به تبریز رسید. چند ساعتی پس از بستری شدن در بیمارستان تبریز، همسرش زایمان میکند و دختری به دنیا می آورد. کل زمانی که همسرش دراتاق عمل بوده است برای زایمان، کمتر از نیم ساعت است. بلافاصله پس از زایمان همسرش، بیمارستان تصمیم میگیرد همه خانواده را به تهران اعزام کند. وَستا قادر التماس میکند بگذارید بچه نوزادم را ببینم. میگویند وقتی از تهران برگشتی او را تحویلت میدهیم. پسر عموی وَستا قادر که برای کمک به او از بانه با او همراه شده است، به علت آنکه خودش هم آلوده به مواد شیمیایی شده است، بینایی اش را از دست میدهد و دیگر نمیتواند یاور او باشد. حالا دیگر وَستا قادر تنهای تنهاست. با چهار مصدوم بدحال شیمیایی روی دست و نوزادی که داغ دیدنش را بر دلش گذاشتند. وَستا قادر مجبور می شود همسرش را و سپس یک به یک بچه هایش به کول بکشد و از بیمارستان به داخل آمبولانس ببرد. آمبولانس راه افتاد تا آنها را به فرودگاه برساند. در راه به همسرش گفت دوست دارد اسم نوزادشان را «ژیان» بگذارد. و این معجزه انسان است که در اوج مرگ و رنج و ناامیدی اسم فرزندش را ژیان، که در زبان کردی به معنی «زندگی» است، میگذارد.
در پای هواپیما دوباره وَستا قادر همسرش و بچه هایش را یک به یک بر دوش می کشد و از آمبولانس به داخل هواپیما میبرد. نخست همسرش را به داخل هواپیما برد، سپس دخترش را برد و بعد پسرش مالمال را. وقتی برگشت تا پسر دیگرش ناصر را به داخل هواپیما ببرد، دید بچه نفس نمی کشد و پرستار داخل آمبولانس سرش را به دیوار آمبولانس تکیه داده و اشک میریزد. اجازه ندادند پیکر پسرش را به داخل هواپیما ببرد.
وَستا قادر زانوانش بریده بود. جلوی آمبولانس روی زمین نشست. نه می توانست پیکر جگر گوشه اش را در فرودگاه تبریز رها کند و نه میتوانست همراه همسر و بچههای بیمارش به تهران نرود. به او قول میدهند که پیکر پسرش را به سردشت بفرستند. او پیشتر، بخشی از وجودش را، نوزدای که نگذاشتند او را ببیند، در بیمارستان تبریز جا گذاشته است، اکنون بخش دیگری از وجودش را نیز در فرودگاه تبریز جا میگذارد.
در تهران این قافله مرگ را به بیمارستان بقیهالله میبرند. پسر دومش، مالمال هم در بیمارستان بقیهآلله پر میکشد. همسر و دخترش را در بیمارستان تهران میگذارد و برای تدفین پسرها راه میافتد. جسد مالمال را از بیمارستان تحویل میگیرد و با جسد به تبریز میرود تا جسد ناصر را هم تحویل بگیرد. در تبریز به او میگویند جسد را به سردشت فرستادهایم. پس با جسد مالمال از تبریز به سمت سردشت راه افتاد. اما راننده آمبولانس حاضر نمیشود وارد شهر شود. میگوید سردشت آلوده به مواد شیمیایی است و من وارد نمیشوم. وَستا قادر جنازه مالمال را به دوش میگذارد و پای پیاده به شهر می رود. در سردشت جسد ناصر را هم تحویل میگیرد و سپس جنازه سردارانش را سوار قاطر میکند و به سوی روستای خودش حرکت میکند. وَستا قادر در راه اشک میریخت و ترانه قدیمی «لای لای» کردی را با غمناک ترین صدا زمزمه میکرد:
روڵه ی خۆشه ویست بینایی چاوم / فرزند دوست داشتنی ام، نور چشمانم
هێزی ئه ژنۆم و هیوای ژیانم / توان زانوهایم و امید زندگیام
هه تا دییته وه هه ر چاوه رێتم / تا برگردی چشم به راهت هستم
هه لورکی منالیت هه ر راده ژه نم / گهواره بچگیات را همین طور تکان میدهم
لای لای نه مامی ژیانم / لای لای ای نهال زندگیام
من وێنه ی باخه وانم / من مثل باغبان هستم
به دڵ چاودێریت ده که م / با دلم از تو مواظبت میکنم
بخه وه ده ردت له گیانم / بخواب دردت به جانم
هه ی لایه لایه لایه / هی لای لایی
کۆرپه ی شیرینم لایه / نوزاد شیرینم لای لایی
بنوه تاکوو سبه ینێ / بخواب تا فردا
موژده ی ئاواتم دێنێ / مژده آرزویم بیاورد
ئه ی به ڕ خۆڵه ی شیرینم / ای بچه (نوزاد کوچک و شیرین) شیرینم
ئاواتی هه موو ژینم / آرزوی تمام زندگیام
شه وی تاریک نامێنێ / شب تاریک نمیماند
تیشکی ڕۆژ دێته سه رێ / نور صبحدم بالا میآید
هه ی لایه لایه لایه /
کۆرپه ی زۆر جوانم لایه / نوزاد بسیار زیبایم لای لایی
بنوه ئاسۆ رووناکه / بخواب افق روشن است
دیاره وه ک خۆر رووناکه / معلوم است و مثل آفتاب روشن است
هه ی لایه لایه لایه
کۆرپه ی شیرینم لایه / فرزند شیرینم لای لایی
سه د خۆزگه به خۆزگایه / صد بار ای کاش
دایکی تۆ لێره بوایه / مادرت اینجا بود
وَستا قادر گاه میایستاد و رو به آسمان مینگریست، نمیدانست به خدا از که و از چه شکوه کند؟ و نمیدانست از او چه طلب کند. دلش میخواست طلب مرگ کند تا در کنار پسرانش بیارامد. اما وقتی یادش میآمد که محبوبش و شهین گیانش در بیمارستان تهران منتظر او هستند و وقتی به ژیان چند روزه اش که در بیمارستان تبریز است میاندیشید، گامهایش را به شتاب بر می داشت تا هرچه زودتر به روستا برسد بچه ها را به دامن خاک بسپارد و به تهران بشتابد تا پس از درمان همسرش به تبریز برود و ژیانش را در آغوش بگیرد تا غمهایش فراموش کند.
وقتی به روستا میرسد اقوام و دوستان به کمکش میآیند و مراسم تشییع و تدفین پسران انجام میشود. تا نیمه شب درگیر این مراسم است. همان نیمه شب با پای پیاده ده کیلومتر راه میرود تا به جاده برسد و خود را به تهران برساند. وَستا قادرکه روز قبلش طولانی ترین روز تاریخ را با همراهی پیکر دو پسر خردسالش طی کرده است اکنون طولانی ترین شب تاریخ را آغاز کرده است. دستانش به علت تماس مکرر با بدن شیمیایی شده پسرانش تاول زده است اما تاولی که بر جگرش زده است آنقدر سوزناک است که متوجه تاولهای دستانش نمیشود. به تهران که می رسد یک راست به بیمارستان میرود و سراغ همسر و دخترش شهین گیان را میگیرد. در مییابد که شهین جانش هم پریده است. چند ساعتی کنار تخت همسرش مینشیند و فقط به هم نگاه میکنند و میگریند. چیزی برای گفتن وجود ندارد. به که نفرین کنند؟ که را مقصر بدانند؟ آنان کجای بازی بوده اند؟ در کدام ایستگاه سیاست از آنان نظر خواستهاند؟
وَستا قادر برای آرامش دادن به همسرش حتی جرأت نکرد دستان همسرش را در دست بگیرد. پوست سوخته و چروکیده دستان همسرش جایی برای تسکین بخشی نگذاشته بود. وستا قادر چند روز مدام کنار همسرش نشست. در چشمان او نگریست و با هم اشک ریختند. آنگاه لاجرم از همسرش اجازه گرفت تا جسد دختر را به روستا ببرد و در کنار برادرانش به خاک بسپارد. و همسرش با اشاره چشمان به او اجازه داد. وَستا قادر عقب عقب رفت و با چشمان سبزش به چشمان همسرش خیره شده بود. گویی میترسید دیگر این چشمان را نبیند. از اتاق که خارج شد، همه اش دو روز شد. به شتاب جسد شهین را بُرد و در کنار ناصر و مالمال به خاک سپرد و به تهران برگشت. اما وقتی به بیمارستان رسید همسرش برای همیشه به خواب رفته بود و دیگر چشمان او را ندید که ندید. حتی جنازه اش را هم ندید.
ظاهرا ساعاتی پس از آن که وَستا قادر جسد دخترش شهین را تحویل میگیرد و به سوی سردشت روانه میشود، طاقت همسرش طاق می شود و روحش به سوی بچه هایش پرواز میکند. بیمارستان هم روز بعد جسد همسرش را به سردشت می فرستند. یعنی وقتی وَستا قادر پس از دفن دختر، از سردشت به تهران میشتافت تا در کنار همسرش باشد، پیکر همسرش به سوی سردشت روانه شده بود. وَستا قادر به بیمارستان که رسید و خبر مرگ همسرش را شنید، تمام شد. همان جا کنار دیوار راهروی بیمارستان نشست. دلش میخواست همانجا دراز بکشد و برود پیش همسر گیانش، پیش ناصر گیانش، پیش مالمال گیانش و پیش شهین گیانش. بدنش کرخت شده بود. نه گریهاش میآمد و نه توانی داشت که برخیزد و بایستد و گام بردارد. نشست، به امید آن که همان جا جانش به آرامی از تنش پرواز کند. اما هر چه نشست و هر چه منتظر ماند و هرچه به سقف خیره شد، خبری نشد. نمیدانست که چرا روحش توان پرواز ندارد. یکی دوبار زیر لب از خدا طلب مرگ کرد اما گویی حافظ سردر گوشش کرد و گفت:
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
در همین حال و هوا بود که یکمرتبه به یادش آمد که ژیان جان نوزادش، این آخرین حلقه اتصال او با این جهان، در بیمارستان تبریز منتظر اوست. گویی پاهایش قوت گرفت نفهمید چگونه خودش را به پایانه اتوبوسها رساند و با اولین اتوبوسی که به غرب می رفت راه افتاد تا خودش را به سردشت برساند. میخواست یک بار دیگر قبل از خداحافظی نهایی، همسرش را ببیند. اما وقتی به روستای شان رسید، همسرش تشییع شده و به خاک سپرده شده بود. وَستا قادر رفت و کنار همان نهری که بچههایش حمام میکردند ساعت ها نشست و به آب خیره شد و به آسمان نگریست و زیر لب چیزهایی گفت که هیچکس نفمهید.
فردای همان روز برای گرفتن نوزادش، شتابان به تبریز رفت. در بیمارستان تبریز به او گفتند نوزاد را به علت آن که کسی سراغش را نگرفته است تحویل شیرخوارگاه داده اند. در شیرخوارگاه دهها نوزاد را به او نشان دادند و گفتند بچه تو یکی از این هاست. اگر میتوانی او را شناسایی کن و ببر. وَستا قادر به تک تک آنها نگاه کرد. دلش میخواست همه آنها را در آغوش بکشد. هر کدام را که میخواست انتخاب کند تنش می لرزید، نکند بچه من نباشد، نکند این را ببرم و پدر و مادرش تا آخر عمر پریشان به دنبالش بگردند. هر چه نگاه کرد پریشانتر شد. آخر پس از تولد کودکش در بیمارستان حتی یک بار هم اجازه نداده بودند او نوزادش را ببیند و بعد برود. او هیچ تصویری از نوزادش نداشت. بالاخره دلش نیامد که به دروغ یکی از بچه ها را انتخاب کند و بگوید این فرزند من است. داغ از دست دادن ژیان را از شیرخوارگاه با خود آورد و تا آخر عمر هرگاه از او پرسیدند چه آرزویی داری گفت آرزوی دیدن ژیان گیانم.
وقتی از شیرخوارگاه بیرون میآمد به وضوح کمرش خم شده بود. زانوانش همراهی نمیکردند، چشمانش دیگر نای دیدن نداشت چه رسد به نای گریستن. این بار دیگر عجله ای برای رفتن نداشت. گویی دیگر در این جهان جایی برای رفتن نداشت. تمام اعضای خانواده اش را در حادثه ای که او هیچ مداخله ای در پدیداری آن نداشتِ، از او گرفته بودند.
وَستا قادر ۳۰ سال پس از مرگ عزیزانش زنده ماند و هر هفته در کنار گور آنان حاضر می شد و با آنها به نجوا می پرداخت. اما ما عُرضه آن را نداشتیم که او را به نماد مقاومت انسانی تبدیل و به جهانیان معرفی کنیم. جهانیان پیشکش، حتی او را به ملت خودمان هم معرفی نکردیم. در سراسر ایران غیر از اهالی سردشت چه کسی نام وَستا قادر را شنیده است؟ ما حتی عُرضه نداشتیم داستان زندگی این اسطوره روح مقاوم انسانی را بنویسیم و منتشر کنیم.
وَستا قادر تا پایان عمر در آرزوی پیدا کردن ژیان جانش حسرت می برد. او کمتر از دو سال پیش، در ۱۱ دی ماه ۱۳۹۵ پر کشید، در حالی که دهها سال است امکان آزمایش DNA وجود دارد ما به راحتی میتوانستیم با گرفتن آزمایش DNA از کودکان شیرخوارگاه تبریز، ژیانش شناسایی کنیم (این کودکان قاعدتا در این سالها یا در سکونتگاههای زیر نظر سازمان بهزیستی زندگی کرده اند یا به خانواده هایی سپرده شده اند که قابل ردیابی هستند). آری ما عُرضه نداشتیم ژیان را پیدا کنیم و آرزوی وَستا قادر را برآورده سازیم.
وَستا قادر دلش می خواست یادبودی بر مزار عزیزانش ساخته شود اما ما عُرضه آن را نداشتیم که مزار عزیزان او را به نماد جنایت بر علیه بشریت تبدیل کنیم.
خانه وَستا قادر خراب شد اما ما عُرضه آن را نداشیم که آن را به موزه ای برای نشان دادن عمق جنایت جنایت کاران جنگی و استفاده کنندگان از سلاح های شیمیایی تبدیل کنیم.
و هر سال هفتم تیر ماه میآید و میرود و کسی به یاد سردشت نمیافتد و کسی وَستا قادر را یاد نمیکند و اکنون سردشت یکی از شهرهای غریب ایران است، با نرخ بیکاری بالا، شهرک صنعتی تعطیل شده، با اقتصادی که بر کولبری متکی است در حالی که ظرفیتهای کشاورزی و توریستی بینظیری دارد.
اکنون می خواهم بگویم تا زمانی که ما بزرگانی چون وَستا قادر را نادیده میگیریم و آنها رابه نمادهای اجتماعی تبدیل نمی کنیم نسل های ما برای جبران خلاء های هویتی خود مجبورند به مدل های غربی بیاویزند. ما کدام کودک و نوجوان و جوان و میانسال و بزرگسال و سالخورده را به سرمایه های نمادین تبدیل کرده ایم؟ ما جز تلاش برای نمادسازی از مقامات سیاسی کدام تلاش مستمر از سوی حکومت و جامعه برای آفرینش چهرههای نمادین برای نسل نوخاسته خود را داشته ایم؟
وَستا قادر (استاد قادر مولان پور) شهید زنده ای بود که سی سال در میان ما زیست و او را ندیدیم و حتی نام او را در فهرست جانبازان شیمیایی هم نیاوردیم. و ایران پر است از وَستا قادرهایی که باید کشفشان کنیم و بزرگشان بداریم و به عنوان ذخیره ای برای نسلهای بعدی به یادگار بگذاریم.
در اینجا لازم میدانم از جوانرو قادریان، عکاس توانمندی که تصویر چهره وَستا قادر را جاودانی ساخت سپاسگزاری کنم. همچنین از استاد هادی ضیاء الدینی این هنرمند چیره دست کُرد که هنرش جهانی شده است و در آفرینش احساس در سنگ و خاک، کمنظیر است درخواست میکنم طرح ساختن تندیسی درخور از وَستا قادر را در برنامه کاری خود قرار دهند. همچنین از نیک اندیشان و علاقه مندانی که آمادگی دارند از ساخت تندیس وَستا قادر و از بازسازی و تبدیل خانه وَستا قادر به موزه ای برای حفظ آثار و عبرتهای بمباران شیمیایی سردشت حمایت مادی کنند درخواست میکنم که آمادگی خود را به دبیرخانه «پویش فکری توسعه» اعلام کنند.
یادمان نرود: تا زمانی که تندیس شاطر رمضان را در یکی از میادین شهر اصفهان و تندیس وَستا قادر را در یکی از میادین شهر سردشت و تندیس استاد شجریان را در یکی از میادین شهر تهران نصب نکرده ایم به معنی این است که ما سرمایههای نمادین ایران را فقط وقتی قبولشان داریم و سرمایه میدانیم و اجازه میدهیم در توسعه ملی نقش بازی کنند که مثل ما فکر کنند و موید دیدگاههای ما باشند، و این به معنی توقف تولید سرمایه های نمادین در کشور ماست. و همچنان که در نوشتههای دیگر گفته ام، جامعه ای که نتواند دست به تولید انبوه سرمایه های نمادین بزند، هر چه هم در سرمایه های اقتصادی و انسانی سرمایه گذاری کند، ممکن است رشد کند اما توسعه نمییابد. برای رشد کشور، سرمایه های اقتصادی و انسانی (تخصص) لازم است، اما برای توسعه کشور نیازمند سرمایه های اجتماعی و سرمایه های نمادین هستیم.
این نوشته را برای جوانان و نوجوانانی بفرستید که پدرانشان یا بر طبل جنگ میکوبند یا از گفتوگو و مذاکره با دشمن، ناتوان و هراسناکند؛ تا بدانند که پدران ما که یا جنگ را نعمت میدانستند و یا از گفتوگو با دشمن ناتوان و هراسناک بودند، چه بر سر نسل ما آوردند. شاید آنان بکوشند پدرانشان را از ورود به دشمنیها و خشونت های تازه بازدارند. انشاء الله.
محسن رنانی
۷ تیر ۱۳۹۷
ترجمه یادداشت وَستا قادر به زبان کردی
وه ستا قادر
سەیری ڕوخساری بکەن، لە چاوانی ڕابمێنن، هەڵە مەکەن ئەوەی لە چاوانیدا دەیبینن ئاو نییە، ئاگرە، ئاگرێک کە ئەگەرکوو نەمانسووتێنێ و پێی لەخەو هەڵنەستین، وا باشترە کە بمرین.
سەیری چاوانی کەن، بڕواتان بێ کە دەیناسن.
بڕێک گوشار بدەنە مێشکتان، ئەو ڕووحی سەرلێشێواوی نەتەوەکەمانە کە دەمەوشەوان بە سەربەرزایی شارەکانماندا هەڵدەفڕێ تا ئێمە وشیار کاتەوە، تاکوو ئێمە لەخەو هەستێنێ، تا چاومان بەرەو ڕاستییەکانی دنیای دەرەوە بکاتەوە، تاکوو واتای شەڕ بۆ ئێمە دانەپووشراو بێنێتە گۆ، بەڵام ئێمە خەواڵووتر لەوانەین کە بە ئێشەکانی ئەو ڕووحە سەرلێشێواوە لەخەوهەستین.
کاتێک کەسێک بیرەوەری نامێنێ و تووشی داڕمانی ئەقڵی دەبێ، دەبێ بمرێ کە ژینی ئەو تەنیا ژیانی بۆ خۆی و بۆ خەڵک ئاستەم دەکا. ئالزایمێر تاقەتپڕۆکێنترین نەخۆشی بێ ژانی مرۆڤە. تۆ بوونت هەیە، بەڵام نی، چونکە نازانی کێی و لەکوێی و بۆچی هەی.
کاتێک نەتەوێک تووشی داڕمانی زەینی دەبێ و گەردەلوولی تەپوتۆز و شڵەژاوی دراو، ڕابوونی زێڕ، کێشەوگێرەی پیتاندن و هورووژی موشەکباران، توونیەتی ئاوە هەڵمکراوەکان، دووکەڵی دارستانە سووتاوەکان و برینی چۆمە وشکەڵاتووەکان، ئەوی لە کەلکەلەی گشت ئامانج و بیرەوەری و هەبوون و نەبوونەکان دەرباز کردووە، و پەیتاپەیتا پرسیارەکەی ئەوەیە کە من کێم؟ چارەنووسم چۆن دەبێ؟ داهاتم بەرەو کوێ دەڕوا؟ کێ من ڕزگار دەکا؟ دولار چەنێک دەچێتە سەرێ؟ نرخی خانوو چی بەسەر دێ؟ بە کامە ئانتیفیلێترە تلێگرام بکەمەوە؟ کێهە بانکە باوەڕپێکراوە؟ کۆچ بۆ کامە وڵاتە خۆشتر دەکرێ؟ و ئەو جۆرە نەتەوە ئیتر لەسەر چ سەکۆیەک ڕاوەستێ و داهاتووەکەی بە کام پێنووسی بیرەوەری بکێشێتەوە؟
جارێکی تر سەیری ڕوخساری بکەن. ناسیتان؟ ئەو وەستا قادرە. وەستا قادری بەنای خۆمان کە نیشتەجێی دێهاتی ڕەشهەرمێی سەردەشت بوو. ئیستاش نەتانناسی؟ ئەگەر نایناسن ئێوە نەتەوێکن کە خاوەنی مێژوو نین، بزانن کە ئێمە دەبێ ئەوەندە لە پۆلی مێژوودا ببێمنینەوە و دووپاتی بکەینەوە تاکوو ئیتر مێژوو لەبیرنەکەین. بزانین کە ئێمە تووشی ئالزایمێری نەتەوەیی بووین. ئێمە هێندە لە وێنەی درۆیینی خۆمان و ڕامیاراندا ون بووین، کە ئیتر خۆمانیش نابینین.
ڕاستی ئێمە چ لە حەوتی پووشپەڕ دەزانین؟ ئەرێ لە تاران مەیانێکی لێیە بە ناوی فارسی ۷ی تیر! باشە ئیتر چی؟ گوشار بخەنە سەر زەینتان! شتێکتان هاتەوە بیر؟ بڕێک زۆرتر بڕێک زۆرتر، بڕێک زۆرتر، ئەرێ، باش بوو. بیرتان هاتەوە کە لە حەوتی تیردا تەقینەوێک لە بنکەی حیزبی کۆماری ئیسلامی کرا کە ئایەتوڵڵا بەهەشتی و یارانی مردن. ئەرێ بەڕاست بەهەشتی کێ بوو؟ هەر ئەوە دەزانن لە تەقینەوێکدا لە حەوتی پووشپەڕ کوژرا. هیچتان لە نووسراوەکانی وی خوێندۆتەوە؟ شتێکتان لە قسەکانی ئەو بەبیر دێ؟ نە؟ کەواتە قسەکانی ئەو بخوێننەوە. لانیکەم ئەو قسانەی لە پارلەمانی خبرگانی یاسای بنەڕەتی لە ڕەتکردنەوەی هەر جۆرە ئازاردانێک، تەنانەت لێدانی زلەیەکیش لە بەرتاوان، کردوونی تەواو گوێ بگرن. ئیتر هیچی ترتان لە حەوتی پووشپەر بەبیر نایە؟
دەمەوئێوارەی حەوتی پووشپەر بوو، ساڵی ۱۳۶۶. وەستا قادر لە دێهاتێکی جیرانیان دوایین ڕیزی بەردەکێویەکانی لەسەر دیوار دەچنێ و خەریک بوو نێوانی بە خیز و چیمەنتۆ پڕ دەکدەوە. وردە وردە خەریک بوو ساز دەبوو کە دەستانی بشوا و بۆ دێهاتی خۆیان بگەڕێتەوە. لە دوورەوە لە پشت دارەکانی سەر گردەکەوە دیتی کە چەند کەس خەریکن چەن ئێستر بۆلای وی دێنن. دەنگی ناڵینێک دەهات و سوارانێک کە بە پشت ئێسترەکانەوە چەماوە و تەنگەتاو بوون. نزیکتر کە بوون هاوژینەکەی دیت کە لەسەر ئێسترێکەوە ژانی دەهێنان، ئێسترەکەی دیکە ناسرە بچکۆلەکەی پێبوو و ئێسترەکەی تر ماڵمال برا جووتیلەکەی ناسر و ئێسترەکەی کە شەهێن گیانی پێیە، کچە شەش ساڵانەکەی نازاری باوکی بوو.
چاویان هەڵدمسابوون، لەشیان سووتابوو، زۆر ئاستەم هەناسەی بۆ دەهات. وەستاقادر گێژ ببوو، چ شتێک بەسەر ئازیزانم هاتووە؟ وایدەزانی ماڵەکەی ئاوری گرتووە؟ هەرای کرد چ قەوماوە؟ کەس نەیدەزانی چ بڵێ، هەر گوتیان ماڵەکەت بوردوومان کراوە. وەستا قادر گەشایەوە، شوکری خوای کرد کە هاوسەر و منداڵەکانی زیندوون. وەستاقادر بۆ کن هاوسەرەکەی چوو و بەگوێی خۆشەویستەکەیدا سرتاندی و پرسی حاڵی منداڵەکەمان چۆنە؟ ئاخر هاوسەری وەستاقادری لە سەرووەختی خۆیدا بوو. دایک بەس گریا، چون هەناسەکێشانیش بۆی ئاستەم بوو، قسەکردن کە هەر هیچ.
ماشێنێکیان بۆ بانگ کرد، بنەماڵەکەیان سوار کرد و بەخێرایی بەرەو سەردەشت ڕۆیشتن. کاتێک گەیشتنە ناو شار، گشت شوێنیک ئاڵۆز و شەپرزە بوو، گوتیان چوار جێگای شاری بوردوومانی کیمیایی کراوە و فرۆکەئێراقییەکان بۆمبەکانی تریان بۆ دێهاتەکانی دەوروبەر بەکارهێناوە. یەکێک لەو دێهاتانە ڕەشهەرمێ دێهاتی وەستاقادر بوو. نەخۆشخانەی سەردەشت جێگای نووکەدەرزییەک نەدەبۆوە.
لە شارێکی ۱۲ هەزار کەسیدا، ۸ هەزار کەس بە گازی خەردلەوە ژەهراوی ببوون و دەیان کەس هەر لە دەستپێکی بوروومانەکەدا گیانیان لەدەست دابوو. بنەماڵەی وەستاقادریان بۆ بانە ناردن. لە بانەنەخۆشخانە ئەوانی وەرنەگرت. گوتیان پێشتر بچن بیانشۆن با پیسایەکیمیاییەکەیان خاوێن بێتەوە و دواتر بیانهێننەوە. وەستا قادر سێ منداڵە نیوەگیانەکەی بەزاری هەڵگرتن و لەگەڵ هاوسەرەکەی کە هێزی ڕۆیشتنی نەمابوو، بۆ ماڵی هاوڕێیەکی چوون و بۆخۆی لە حەمامدا شتنی. کاتێک ئاو لەگەڵ جێماوەی گازی کیمیایی لەسەر لەشیان تێکەڵ بوو ئەوجار پێستیانی توێ توێ کرد. هاوسەر و مناڵەکانی دیسان بردەوە بۆ نەخۆشخانە، گوتیان دەبێ بۆ تەورێز بەڕێبکرێن. لە ڕێگای تەورێزدا جارجار هوسەرەکەی دەمامکەئۆکسیژێنەکەی لە دمی دەکردەوە و ناڵینێکی دەهات و بەدەنگێک کە لە قوڕگی بە ئاستەمی دەهاتە دەر بەشێک لە ڕووداوەکەی بەگوێی وەستاقادردا دەسرتاند. بۆی گێرایەوە کاتێک لە نزیک دارگوێزەکەی پەنا چۆمەئاوەکەی خەریکی شتنی منداڵەکانی بووە، بۆمبێک لە نزیک دارگوێزەکەی کەوتۆتە خوارەوە و تەقینەوێک لە ئارادا نەبووە بەڵام گازێک لەگەڵ تۆزێک لە بۆمبەکە دەهاتە دەر. بە ڕمبەی بۆمبەکە گوێزەکان وەک گەڵای پاییز لە دارەکە دەبنەوە. هەر کە گازەکە لە هەوادا بڵاو دەبێتەوە، کوێلەکەکانیش لە ئاسمانەوە دەکەونە خوار. چاو لە ئەرز کە دەکەی نازانی ئەوانە کوێلەکەن یان گوێز! گازی خەردل و گەردەی ناو بۆمبەکە دەچنە نێو ئاوی چۆمەکەوە کە بۆ شوێنەدوورکەوتەکان بچێ و ئەوانەی بە دڵخۆشییەوە دێنە سەر چۆمەکە کە ئاوی لێبخۆنەوە دەرمانداو بکا. وەک ئەوە یاسای شەڕبێ کە تۆ تەنانەت لە شوێنە دوورکەوتەکانیش مافی پێکەنین و دڵخۆشیان نییە.
ئامبۆڵانس دوای ۶ کاتژمێر ئاژۆتن لە قۆرت و پێچی شەقامە کوێستانییەکان، کە هەر خولەکەی بۆ وەستاقادر تامی مەرگی بوو و لە هەر گۆمەچاڵکێک بەشێک لە بلۆقی سەر لەشی هاوسەر و منداڵەکانی دەدڕا لە ئەنجامدا گەیشتە تەورێز. چەند کاتژمێر دوای خستنی لە نەخۆشخانەی تەورێز، هاوسەری لە دووگیانی خەلاسی دێ و کچێکی دەبێ. گشت ئەو کاتەی هاوسەری لە ژووری نەشتەرگەری بوو بۆ زایین نیو کاتژمێری نەخایاند. یەکڕاست دوای تەواوبوونی هاوسەرەکەی، نەخۆشخانە بڕیاری دا گشتیان بۆ تاران ڕاگوێزن. وەستاقادر تکا دەکا کە مناڵەکەم ببینم. دەڵێن کاتێک لە تاران هاتیەوە دەتدەینەوە. کوڕەمامی وەستاقادر کە بۆ یارمەتی لە بانەڕا دەگەڵی هاتبوو، بەهۆی ئەوەی کە بۆخۆشی بە مادەی کیمیایی ژەهراوی ببوو، سۆمای چاوانی لەدەست دەدا و ئیتر ناتوانێ یارمەتی بدا. ئێستا وەستاقادر بەتاقی تەنیایە. بە چوار بەرکەوتووی چەکی کیمیاییەوە و کۆرپێک کە تامی دیتنی لەسەر دڵی مایەوە. وەستاقادر ناچار دەبێ هاوسەرەکەی و دواتر یەک بە یەک منداڵەکانی بە کۆڵ دادا و بیانباتە نێو ئامبوڵانسەکەوە. ئامبوڵانسەکە وەڕێکەوت تاکوو بیانباتە فڕۆکەخانە. لە ڕێگادا بە هاوسەرەکەی گوت حەز دەکا کچەکەیان ناو لێبنێ “ژیان”. ئەوە پەرجۆی مرۆڤە کە لە ئەوپەڕی مردن و ئێش و بێهیواییدا منداڵەکەی ناو لێبنێ ژیان.
لەبن فڕۆکەکە وەستاقادر جارێکی تر هاوسەر و مناڵەکانی لە کۆڵ دەکا و لە ئامبوڵانسەکەوە بۆ ناو فڕۆکەکە دەگوێزێتەوە. سەرەتا هاوسەرەکەی برد دواتر کچەکەی و پاشان ماڵماڵی کوڕی. کاتێک گەڕایەوە کە کۆڕەکەی تری، ناسر بەرێتە ناو فڕۆکەکەوە دیتی کە هەناسەی نایەت و تیمارکەر و نەخۆشەوانی نێو ئامبۆڵانسەکە سەری کردۆتە دیواری ئامبولانسەکەوە و فرمێسکی دەڕژێ. نەیانهێشت تەرمی کوڕەکەی بۆ ناو فڕۆکەکە بگوێزێتەوە.
وەستاقادر ئەژنۆی شکابوون، لەپێش ئامبوڵانسەکە لەسەر زەوی دانیشت. نە دەیتوانی تەرمی ڕۆڵە خۆشەویستەکەی لە فڕۆکەخانەی تەورلز جێبێڵێ و نە دەشیتوانی لەگەڵ هاوسەر و منداڵە نەخۆشەکەی نەچێتە تاران. بەڵێنی پێدەدەن کە تەرمی منداڵەکەی بۆ سەردەشت بنێرنەوە. ئەو پێشتر بەشێک لە گیانی، کۆرپەەک کە نەیانهێشت بیبینێ، لە نەخۆشخانەی تەورێز بەجێهێشتووە، ئەوجار بەشێکی تر لە گیانی لە فڕۆکەخانەی تەورێز جێدێڵێت.
لە تاران ئەو کاروانەمەرگەی بۆ نەخۆشخانەی “بقیەاللە” دەگوێزنەوە. کوڕی دووهەمی ماڵماڵیش لەو نەخۆشخانە گیانی لەدەست دەدا. هاوسەر و کچەکەی لە نەخۆشخانەی تاران جێدێڵێ و بۆ ناشتنی کوڕەکانی دەگەڕێتەوە. تەرمی ماڵماڵ لەوێ وەردەگرێتەوە و بۆ وەرگرتنەوەی تەرمی ناسر دەچێتەوە تەورێز. لەوێ دەڵێن تەرمەکەمان ناردۆتەوە سەردەشت. ئەوجا بە تەرمی ماڵماڵەوە لە تەورێزڕا دەگەڕێتەوە سەردەشت، بەڵام لێخوڕی ئامبوڵانسەکە دەگەڵی نایەت بۆ ناوشار. دەڵێ سەردەشت هەمووی تێکەڵی مایکەی کیمیایی بووە و من ناهێمە ناوشارەوە. وەستاقادر تەرمی ماڵماڵ لەکۆڵ دەکا و تا ناو شار بەپێیان دەڕوا. لە سەردەشت تەرمی ناسریش وەردەگرێتەوە و دواتر تەرمی خۆشەویستەکانی سواری ئێستر دەکا و بەدم نارەناری گۆرانی مێژوویی “لای لایە”ی کوردی بە خەمبارترین دەنگەوە، بەرەوە دێهاتەکەی خۆی وەرێدەکەوێ :
ڕۆڵەی خۆشەویست بینایی چاوم
هێزی ئەژنۆم و هیوای ژیانم
هەتا دێیتەوە هەر چاوەڕێتم
هەلورکی مناڵیت هەر ڕادەژێنم
لایلای نەمامی ژینم
من وێنەی باخەوانم
بەدڵ چاودێریت دەکەم
بخەوە دەردت لەگیانم
هەی لایە لایە لایە
کۆرپەی شیرینم لایە
بنوو تاکوو سبەینێ
موژدەی ئاواتم دێنێ
ئەی بەرخۆلەی شیرینم
ئاواتی هەموو ژینم
شەوی تاریک نامێنێ
تیشکی ڕۆژ دێتە سەرێ
هەی لایە لایە لایە
کۆرپەی زۆر جوانم لایە
بنوو ئاسۆ ڕووناکە
دەریا وەک خۆر ڕووناکە
هەی لایە لایە لایە
کۆرپەی شیرینم لایە
سەد خۆزگە بەو خۆزگایە
دایکی تۆ لێرە بوایە
وەستاقادر جاری وابوو ڕادەوەستا و لە ئاسمانێ ڕادەما، نەیدەزانی لە خوا لەکێ و لە چ گلەیی بکا و نەیدەزانی چ شتێک لەخوا داوا بکا. پێی خۆش بوو لە خوا داوای مردن بکا تا لەکن کوڕەکانی ئۆقرە بگرێ. بەڵام کاتێ بیری دەهاتەوە خۆشەیستەکەی و شەهێن گیانەکەی لە نەخۆشخانەی تاران چاوەڕێی وین و کاتێ بیر لە ژیان کۆرپەی چەن ڕۆژەی دەکاتەوە، هەنگاوەکانی بەپەلە هەڵدێنانەوە تا زووتر بگاتە دێهاتەکەی و منداڵەکانی بنێژێ و بەرەو تاران بچێ تا دوا دەرمانی هاوسەرەکەی بۆ تەورێز بچێ و ژیانی لە باوەش بگرێ تاکوو خەمەکانی لەبیربکا.
کاتێ دەگاتە دێهاتەکەی خزم و هاوڕێکانی بە یارمەتییەوە دێن و ڕێوڕسمی ناشتن و پرسەی کۆڕەکانی تێدەپەڕێ. هەر ئەو شەوە بە پێیان ۱۰ کیلۆمتر ڕێگا دەپێوێ تا بگاتە سەرشەقام و خۆی بگەیەنێتە تاران. وەستاقادر کە ڕۆژی پێشدای دڕێژترین ڕۆژی ژیانی دەگەڵ تەرمی ۲ منداڵی بچووکی تێپەڕکردبوو، ئێستا درێژترین شەوی ژیانی دەستپێکردووە. دەستەکانی بەهۆی وێکەوتنی زۆر بە لەشی کیمیاوی کوڕەکانییەوە بلۆقی کردبوو بەڵام بلۆقێک کە دڵی دەریکردووە ئەوەندە دڵتاوێنە کە بە بلۆقی دەستانی نازانێ. کە دەگاتە تاران یەکسەر دەچێتە نەخۆشخانە و سوێی هاوسەر و شەهێنی کچی دەگرێ، پێدەزانێ کە شەهێن گیانەکەشی باڵی گرتووە. چەند کاتژمێرێک لەلای تەختی هاوسەرەکەی دادەنیشێ و هەر چاو لەیەکتر دەکەن و دەگرین. شتێک بۆ گوتن نییە. کێ بەنەعلەت کەن؟ کێ تاوانبار بزانن؟ ئەوان لەکوێی ئەم گەمەدا بوون؟ لەکام وێستگەی ڕامیاری بۆچوونیان لێویستوون؟
وەستاقادر بۆ هێورکردنەوەی خێزانی تەنانەت نەیتوانی دەستی هاوسەری بگوشێ. پێستی سووتاو و هەڵقڕچاوی دەستی هاوسەرەکەی هیچ شتێکی بۆ سوکناییپێدان نەهێشتبۆوە. بەناچار لە هاوسەری ویستی کە تەرمی کچەکەیان بۆ دێهاتەکەیان بباتەوە و لەلای برایەکانی بینێژێ و هاوسەرەکەی بە زمانی چاوانی داواکەی وەرگرت. وەستاقادر پاشەوپاش کشایەوە و چاوەسەوزەکانی لە چاوی هاوسەری بڕیبوو. وێدەچوو بترسێ لەوەی ئیتر ئەو چاوانە نەبینێتەوە. لە ژوورەکە کە هاتە دەرێ، بەگشتی دوو ڕۆژ دەبوو. بەپەلە تەرمی شەهێنی برد و لەلای ناسر و ماڵماڵ ناشتی و گەڕایەوە تاران. بەڵام کاتێ گەیشتەوە تاران هاوسەرەکەی بەیەکجاری لێیخەوتبوو و ئیتر چاوەکانی نەدیتوە و تەنانەت تەرمەکەشی هەروا.
بەڕواڵەت چەن کاتژمێر دوا ئەوەی وەستاقادر تەرمی شەهێنی کچی وەردەگرێتەوە و بەرەوە سەردەشت دەگەڕێتەوە، هاوسەرەکەی چیتر بەرگە ناگرێ و ڕووحی بۆ لای مناڵەکانی دەگەڕێتەوە. نەخۆشخانەکەش ڕۆژی دواتر تەرمی هاوسەرەکەی دەنێرنەوە بۆ سەردەشت. واتە کاتێک وەستاقادر دوای ناشتنی کچەکەی لە سەردەشتەوە بەپەلە دەگەڕایەوە تاران، کە لەلای حێزانی بێ، تەرمەکەیان ناردبۆوە سەردەشت. وەستاقادر کە گەیشتێ نەخۆشخانە و هەواڵی مردنی هاوسەرەکەی زانی، ئەژنۆی شکا. هەرلەوێ لەتەنیشت دیواری داڵانی نەخۆشخانەکە دانیشت. حەزی دەکرد هەر لەوێ ڕاکشێ و بچێ بۆلای هاوسەر گیانەکەی، بۆلای ناسرگیانەکەی، بۆ لای ماڵماڵ گیانەکەی و بۆلای شەهێن گیانەکەی. لەشی سڕ ببوو و تەزیو. نە گریانی دەهات و نە هێزی هەبوو کە هەستێ و ڕاوەستێ و هەنگاو هەڵێنێتەوە. دانیشت بە هیوای ئەوەی هەرلەوێ بە ئارامی ڕووحی لە گیانی دەرچێ. کەچی هەرچەن دانیشت و هەرچەن چاوەڕێ بوو و هەرچەن لە میچی نەخۆشخانەکە ڕاما، شتێک نەبوو. نەیدەزانی بۆ ڕووحی هێزی فڕینی نییە. یەک دووجار لەبەرخۆوە لەخوا داوای مردنی کرد کەچی دەڵێی حافز بەگوێیدا گوتی:
لەپێش کەڤانی برۆیەکەی هەردەم دەپاڕێمەوە کەچی
گوێی بۆوی هەڵخستووە، هیچ گوێ ناداتە من
هەر لەو دۆخەدا بوو کە بیریهاتەوە ژیان گیانی کۆرپەی، وەک دوا بازنەی پێوەندی وەستاقادر بە دنیاوە، لە نەخۆشخانەی تەورێز چاوەڕێیەتی. دەتگوت لاقی هێزیان گرتووە، نەیزانی چۆن خۆی گەیاندە لای ئوتووبووسەکان و دەگەڵ یەکەمینیان کە دەچوو بۆ ڕۆژاوا گەڕایەوە تاکوو خۆ بگەیەنێتەوە سەردەشت. دەیویست جارێکی تر پێش دوا ماڵاوایی هاوسەرەکەی ببینێتەوە. بەڵام کاتێک گەیشتەوە دێهاتەکەیان هاوسەرەکەی ناشترابوو. وەستاقادر چوو لەلای ئەو چۆمەی مناڵەکانی مەلەیان تێدا دەکرد بەکاتژمێر دانیشت و لە ئاوەکە ڕاما و سەیری ئاسمانی کرد و لەبەرخۆی هەندێ شتی گوت کە کەس لێیان تێنەگەیشت.
وەسبەینێرا بۆ وەرگرتنەوەی کۆرپەکەی بەپەلە چوو بۆ تەورێز. لە نەخۆشخانەی تەورێز گوتیان کۆرپەکەیان بەهۆی ئەوەی کەس نەهاتۆتە شوێنی، داویانە بە داینگە واتە شوێنی مناڵانی شیرەخۆرەی بێکەس. لە داینگە د
ەیان کۆرپەیان پیشانی دا و گوتیان مناڵی تۆ یەکێکە لەوانە. ئەگەر دەتوانی بیناسیەوە لەگەڵ خۆت بیبەوە. وەستا قادر سەیری گشتیانی کرد، حەزی دەکرد هەموویان بگرتە ئامێز، هەرکامیانی کە دەویست هەڵبژێرێ مچورکی بە لەشدا دەهات، ناکا مناڵی من نەبێ، نەکا ئەوەیان ببەمەوە و دایک و باوکی تا کۆتایی ژیانیان بەشوێنیدا بگەڕێن. هەرچەن سەیری دەکرد پەشۆکاوتر دەبوو. ئاخر دوای لەدایکبوونی منداڵەکەی لە نەخۆشخانە تەنانەت جارێکیش نەیانهێشتبوو کۆرپەکەی ببینێ و دواتر بڕوا. ئەو هیچ وێنەیەکی لە زارۆکەکەی لا نەبوو. لە ئاکامدا دڵی نەهات کە بە درۆ یەکێک لە زارۆکەکان هەڵبژێرێت و بڵێ ئەوەیان منداڵی منە. خەمی لەناوچوونی ژیان لە داینگەڕا دەگەڵ خۆی هێنایەوە و تا کۆتایی ژیانی هەر کات لێیانپرسی چ ئاواتێکت هەیە گوتی ئاواتی دیتنەوەی ژیان گیانەکەم.
کاتێ لە داینگە دەهاتە دەر بەڕوونی کۆمی پشتی دیار بوو، ئەژنۆی دەگەڵی نەدەهاتن، چاوەکانی ئیتر هێزی دیتنیان نەبوو، چ بگا بە هێزی گریان. ئەوجارە چیتر پەلەی نەبوو بۆ ڕۆیشتن. دەتگوت ئیتر لەو دنیایە شوێنێکی بۆ چوون نییە. هەموو ئەندامانی بنەماڵەکەی لە ڕووداوێکدا کە بۆخۆی هیچ دەستێکی لە وەدیهاتنیدا نەبوو، لێوەرگیرابوونەوە.
وەستاقادر ۳۰ ساڵ دوای مردنی خۆشەویستەکانی زیندوو ما و گشت حەوتوویەک بۆ سەر گۆرەکەیان دەچوو و دەگەڵیان سرتەی دەکرد. بەڵام ئێمە شیاوی ئەوە نەبووین کە ئەو بکەینە هێمای خۆڕاگری و بە گشت جیهانی بناسێنین. دنیا پێشکەش، ئێمە تەنانەت ئەومان بە نەتەوەی خۆشمان نەناساندووە. ئێمە تەنانەت شیاوی ئەوە نەبووین چیرۆکی ژیانی ئەو دیرۆکە مێژووییەی ڕووحی خۆڕاگری مرۆڤایەتییە بنووسینەوە و بڵاوی بکەینەوە.
وەستاقادر تا کۆتایی ژیانی بەتاسەی دیتنەوەی ژیان گیانەکەیەوە بوو. ئەو کەمتر لە دووساڵ لەمەوبەر، لە ۱۱ی بەفرانباری ۱۳۹۵دا کۆچی دوایی کرد. لە کاتێکدا دەیان ساڵ دەبێ پشکنینی DNA ڕەخساوە ئێمە بەئاسانی دەنتوانی بە پشکنینی DNA مناڵانی دیانگەی تەورێز، ژیان گیانەکەی بناسینەوە(ئەو مناڵانە لەو ساڵانەدا یان لە بینای ژێر چاوەدێری بێهزیستی ژیاون یان بە بنەماڵانێک دراون کە بە ئاسانی شوێنیان هەڵدەگیرێ و دەدۆزرێنەوە). ئەرێ ئێمە شیاوی ئەوە نەبووین ژیان بدۆزینەوە و ئاواتی وەستاقادر وەدیبێنین.
وەستاقادر حەزی دەکرد هێمایەک وەک ڕێزلێنان و بیرئانین لە لەسەر گۆڕی خۆشەویستەکانی هەبێ بەڵام ئێمە شیاوی ئەوە نەبووین کە گۆڕی خۆشەویستەکانی بکەینە هێمای جنایەت دژ بە مرۆڤایەتی.
خانووی وەستاقادر کاول بوو بەڵام ئێمە شیاوی ئەوە نەبووین بیکەینە مووزەخانە و ئەنتیکەخانێک بۆ پیشاندانی ئەوپەڕی تاوانی تاوانبارانی شەڕ و بەکارهێنەرانی چەکی کیمیایی.
گشت ساڵێک حەوتی پووشپەڕ دێت و دەڕوا و کەس وەبیر سەردەشت ناکەوێتەوە و کەس بیری وەستا قادر ناکا و ئێستا سەردەشت یەکێک لە شارەغەریبەکانە. دەگەڵ نرخی بێکاری سەرەوە، شارەکی سەنعەتی داخراو و ئابوورییەک کە لە کۆڵبەرییەوە سەرچاوە دەگرێ لەکاتێکدا جێگای زۆری بۆ کشتوکاڵ و گەشتیاری هەیە.
ئێستا دەمهەوێ بڵێم تا کاتێک ئێمە کەسەمەزنەکان وەک وەستاقادر بەرچاونەخەین و ئەوان نەکەین بە هێمای کۆمەڵایەتی، بەرەکانی ئێستا و دوای ئێمە بۆ تێهەڵێنانەوەی بۆشایی شوناسی خۆیان ناچارن خۆ بە مۆدێلە ڕۆژاوایی و غەربیەکان هەڵواسن. ئێمە کێهە مناڵ و مێرمنداڵ و لاو و سەرەمێر و بەتەمەن و بەساڵاچووەمان کردوون بە سەرمایەی هێمادار؟ ئێمە جگە لە هەوڵی هێماسازی بۆ کاربەدەستە ڕامیاری و سیاسیەکان، کێهە هەوڵەنەپساوەی حکومەت و دەسەڵات و کۆمەڵگا بۆ ئافراندنی تاکی سەمبۆلیکن بۆ بەرەی نوێی خۆمان هەبووە؟
وەستا قادر(قادری مەولانپوور) شەهیدێکی زیندوو بوو کە سی ساڵ لەنێو ئێمەدا ژیا و ئەومان نەدی و تەنانەت ناوی لە پێرستی جانبازی کیماییشدا نەهات و وڵات پڕە لە وەستاقادرانێک کە دەبێ بیاندۆزینەوە و ڕێزیان بگرین و وەک پاشکەوتێک بۆ بەرەکانی دواتری بهێڵینەوە.
لێرەدا بەپێویستی دەزانم سپاسی خۆم ئاراستەی جوانڕۆ قادریان، وێنەگرێکی کارامە و بەتوانا کە وێنەی ڕوخساری وەستاقادری کردە هەرمان، بکەم. هەروەها لە مامۆستا هادی زیائەدینی ئەو هونەرمەندە لێهاتوو و چازانە کوردە کە هونەرەکەی جیهانی بووە و لە ئافراندنی هەست لە بەرد و خاک، کەموێنەیە داوا دەکەم نەخشی سازکردنی هەیتالێکی شیاو لە وەستاقادر بخاتە نێو کارەکانی خۆیەوە. هەروەها لە ڕوناکبیر و تامەزرۆیانێک کە توانایان هەیە لە سازکردنی هەیتالی وەستاقادر و لە نوێژەنکردنە و کردنی ماڵی وەستا قادر بە مووزەخانێک بۆ ڕاگرتنی بەرهەم و وانەگرتن لە بوردوومانی کیمیایی سەردەشت، داوا دەکەم کە توانای خۆیان بە نووسینگەی”پویش فکری توسعه” ڕابگەیەنن.
لەبیرمان نەچێ: تا کاتێک هەیتالی”شاطری رمضان” لە یەکێک لە مەیانەکانی ئیسفەهان و هەیتالی وەستاقادر لە یەکێک لە میانەکانی شاری سەردەشت و هەیتالی شەجەریانن لە یەکێک لە میانەکانی شاری تاران دانەناوە، بەو واتایەیە کە ئێمە سەرمایە نەمادینەکان کاتێک قەبووڵن و دەهێڵین لە گەشەسەندنی نەتەوەییدا بەشدار بن کە وەک ئێمە بیربکەنەوە و لێدوان و ڕوانینی ئێمە ڕەنگبدەنەوە و ئەوە بە مانای ڕاوەستانی بەرهەمهێنانی سەرمایەکانی نەمادین لە وڵات دایە. و هەروەک لە نووسراوکانی تریشدا ئاماژەم پێکردووە، کۆمەڵگایەک کە نەتوانێ بەشێوەیەکی بەرفراوان سەرمایەی نەمادین بەرهەم بێنێ، هەرچەنێک سەرمایەی مرۆڤی و ئابووری پەرە پێبدا، ڕەنگە پێشبکەوێ بەڵام گەشەناستێنێ. بۆ پێشکەوتنی وڵات سەرمایەی ئابووری و مرۆڤی(شارەزایی) پێویستە، بەڵام بۆ گەشەسەندنی وڵات پێویستن بە سەرمایەی کۆمەڵایەتی و سەرمایەی نەمادین هەیە.
ئەو نووسراوە بۆ لاوان و مێرمناڵانێک بنێرن کە باوکیان یان تەپڵی شەڕ دەکوتن یان بۆ وتووێژ و دانوستان لەگەڵ دوژمن، بێدەسەڵات و ترسەنۆکن، تاکوو بزانن کە باوکانی ئێمە یان شەڕیان بەنیعمەت دەزانی و یان بۆ وتووێژ لەگەڵ دۆژمن بێدەسەڵات و ترسەنۆک بوون، چهایان بە سەر بەرەی ئێمە هێناوە. بەڵکوو ئەوان تێبکۆشن باوکانیان لە چوونە ناو دوژمنی و توندوتیژی نوێ بگێڕنەوە. ئیشاڵڵا.
Wasta Qadir
/wæsta/ and /kadər/
Look at his face, stare into his eyes. Do not make mistake. What you see in his eyes is not water, there is a fire, a fire that, if it does not burn us and wake us up, is our right to die.
Look at her eyes, believe that you know him. Put a little pressure on your brain, it is the wandering spirit of our nation that flies at night over our cities to wake us up, to wake us up, to open our eyes to the reality of the outside world, to utter the concept of war barely, but we are sleepier than that we wake up to the wailing of this wandering spirit.
When a person loses his memory and suffers from dementia, he must die since living only will make life harder for him and others. Alzheimer’s is the deadliest human disease without pain. You are existed, but you are not, because you do not know who and where and why you are.
When a nation suffers from dementia, dust storm and turbulence, currency exchange, flood of gold, excitement of enriching and rocket launching, thirst of evaporated waters, smoke of burning forests, and the scourge of its dried streams release him from concerns of all aspirations, memories, possessions and lost properties, and always asks “who am I?’’ What will happen to my fate? Where will my future go? Who will save me? How far will the dollar go? What will be the price of housing? Which VPN Can I use to get access to Telegram? Which bank is trustworthy? Which country can I migrate more easily? And….Such a nation must stand where and which memory brush shah he use to paint its future?
Look at his face again. Did you know him? He is a Wasta qadir , the same Wasta qadir our own builder who lived in the village of Rush Herma in Sardasht. Don’t you know her again? If you don’t know, know you are a nation that has no history, know that we have to stay in the history class so much and repeat it so we don’t forget history anymore. Know that we are caught up in Alzheimer’s National. We are so lost in the false images of ourselves and our politicians that we no longer see ourselves
By the way, what do we know about the “June 28th “? That’s right, there is a field in Tehran called June 28th, so what else? Pressure on your brain! Did you remember something? A little more, a little more, oh yeah, that’s right, you remember that there was an explosion in the headquarters of the Islamic Republic Party and Ayatollah Beheshti and his companions were martyred. By the way, who was Beheshti? Just know he was martyred in an explosion on June 28th? Have you read anything from his writings? Do you remember anything he said? No? So be sure to read his words, at least in the House of Experts, who has denied any torture, even slapping the accused. Well, don’t you remember anything from June 28th?
The evening of July 7th, ۱۹۸۷ in the nearby village, Wasta qadir ( /wæsta/ and /kadər/) had put the last row of mountain stones on the wall, filling them with sand and cement, slowly preparing to wash his hands and return to his village. From a distance on the hillside he saw a few people bringing a few mules to him. The sound of whining and the riders behind the animals were bent and restless. As they got closer, he saw his wife twitching on the back of her horse, on the next mule was Nasser, and then Nasser’s twin brother Malmal, and the next mule of his dear Shahin, a six-year-old girl who was dear to dad. Their eyes were swollen, their bodies burned, they were breathing hard. Wasta qadir was confused, what happened to my loved ones? Did he think the house was on fire? What the heck? Nobody knew what to say; no one knew what happened and no one knew what to do. They just said his house was bombarded. Wasta qadir was delighted. He appreciated God that his wife and children are alive. Wasta qadir went to his wife and whispered “how our baby is.’’ Vesta’s wife was finally able to walk the moon. The mother just cried, because it was hard for her to breathe, to say nothing
They hailed a car, drove his family, and quickly moved to Sardasht. When he arrived in the city, he was distraught, he was told that four parts of the city had been bombarded, and Iraqi planes dropped the rest of their bombs on nearby villages. One of the villages was the village of Wasta qadir , Rash Herma. There was no room to swing a cat in Sardasht Hospital. In a 12000- person- city, 8, 000 people were polluted with mustard gas and dozens died at the start of the bombing. The Wasta family was departed to Baneh. In Baneh, the hospital did not admit them. They said first they must disinfect the victims so that their chemicals can be washed and then were brought. Wasta carried his three half-dead children on his back and went to a friend’s house with his wife who could no longer walk and washed them in the bathroom. When the water mixed with the left- over powders of the children’s body, it reacted chemically and just cut their skins in pieces. He took his children and his wife back to the hospital. They said you should move to Tabriz.
On the way to Tabriz, his wife would occasionally remove the oxygen mask from his mouth, whine, and whisper a part of the incident in Vesta’s ear. She explained that when she was near the walnut tree near the creek, he was washing the children, a bomb had fallen on the ground near the walnut tree, there was no explosion but gas had been ejected from the bomb with pollen. As the bomb stroke, the walnuts fell like fall leaves from the tree. As the gas disperses in the air, sparrows fell from the sky. . The ground you looked at you didn’t know whether you see a sparrow or a walnut! And mustard gas and powders inside the stream flow into the creek water to go away and poison those who come happily over the creek to drink water. It seems it is law of war that you have no right to laugh or even in far away.
The ambulance finally arrived in Tabriz after a six-hour drive on the maze of mountain roads, which each minute gave Wasta the chance to die, and in every bump, a part of the blister on the skin of his wife and children was parted. Hours after being admitted to Tabriz Hospital, his wife gives birth and gives birth to a daughter. The total time his wife was in the operating room for delivery was less than half an hour. Immediately after his wife’s birth, the hospital decides to send the whole family to Tehran. Wasta was begging to let him see his baby. It is said that when they returned from Tehran they will deliver him. Vesta’s Ghader cousin, who has been with him to help him from Baneh, loses his eyesight because he is also infected with chemicals and can no longer be his helper. Now Wasta is all alone. With four critically injured chemical victims on hand and a baby that he was deprived of seeing him. Wasta had to carry his wife and each of his children on his back, and took them from hospital to ambulance. The ambulance set off to take them to the airport. On the way, he told his wife he would like to name their baby “Jiyan”. And this is the miracle of a human who, at the height of death and despair, calls his son Jiyan, which in Kurdish means “life”.
At the foot of the plane again, Wasta carry his wife and his children one by one on his back, carrying them out of the ambulance to the airplane. First he took his wife into the plane, then took his daughter and then his son Malmal. When he returned to take her other son Nasser into the plane, she saw that the baby was not breathing and the nurse in the ambulance leaned her head against the wall of the ambulance and shed tears. They were not allowed to take his son corpse into the plane.
Wasta was unable to move. He sat on the ground in front of the ambulance. Neither could he could leave the apple of his eyes in Tabriz airport, nor could he avoid going with his sick wife and children to Tehran. They promised to send the body of his son to Sardasht. Previously, she left part of her life in the Tabriz hospital, a baby that was not allowed to see him, and now she was leaving another part of his soul in the Tabriz airport.
In Tehran, this death group is taken to Baqiyatallah Hospital. His second son, Malmal, also passes away in Baqiyatallah Hospital. He leaves his wife and daughter at Tehran Hospital and goes to bury the boys. He takes Malmal’s body from the hospital and goes to Tabriz with the body to take Nasser’s body. In Tabriz he was told that they have sent the body to Sardasht. Then he went to Sardasht with the body of Malmal from Tabriz. But the ambulance driver refused to enter the city. He said that Sardasht is contaminated with chemicals and he won’t enter. Wasta carried Malal’s body on his back and walked to the city on foot. In Sardasht, he was also handed over Nasser’s corpse, then mounted his beloved corpses on mule and moved to his own village. Wasta cried in tears and whispered the old Kurdish song “Lai Lai” with the saddest voice:
My lovely child, apple of my eyes
My knees strength and my life expectancy
Until you come back I look forward to your coming
I rock your childhood cradle based on habit
Layla E my seedling of life
I’m like a gardener
I take care of you with my heart
Sleep on my soul
Hey Laila
Sweet baby
Sleep till tomorrow
Good news I will be blessed
Sweet baby, sweet baby
My entire life wish
The night is not going to be dark
The morning light comes up
My beautiful baby
Sleep the horizon is light
It is clear and as bright as sun
Sweet baby
One hundred times I wish
Your mother was here
Wasta Qadir was standing and looking up the sky, not knowing who and what to complain God from. And he didn’t know what to ask of him. He wanted to seek death so that he could get along with his sons. But when she remembered that his beloved and his dear Shahin were waiting for him at the Tehran hospital, and when he was thinking of his recently born Jiyan at Tabriz Hospital, he was rushing to arrive at the village as soon as possible. Bury the children and hasten to Tehran then go to Tabriz after his wife treatment and embrace his Jiyan to forget his sorrows.
When he reached the village, relatives and friends come to his aid. His sons were buried and a funeral ceremony was held for them. Until midnight the ceremony went on. at midnight he walked ten kilometers on foot to reach the road and then went to Tehran. Wasta who had passes the longest day in history with his two young sons the day before, and then he had begun the longest night in history. His hands have blistered due to repeated contact with his sons’ chemical body, but the blister he has suffered was so painful that he did not notice the blisters on his hands. Arrived in Tehran, he went straight to the hospital and met his wife and daughter, Shahin Gian. He realized that Shahin was also dead. He sat beside her wife’s bed for a few hours, just looking at each other and crying. There was nothing to say. Who to curse? Who to blame? Where have they been? At which political station did they ask for their opinion?
Wasta was unable to comfort his wife, even did not dare to hold his wife’s hands. The burnt, wrinkled skin of his wife’s hands had left no room for relief. Wasta sat with his wife for several days. She looked into her eyes and wept together. Then, inevitably, he took permission from his wife to take the daughter’s body to the village and bury it next to her brothers. And his wife let him by eyes gestures. Wasta went back and stared at his wife with his green eyes. It was as if he was afraid not to see these eyes. From the room he left, it was all in two days. He quickly seized the body of Shahin and buried her alongside Nasser and Malmal and returned to Tehran. But when he arrived at the hospital, his wife had been asleep forever, and his eyes never saw her again. He didn’t even see her body.
Seemingly, hours after Wasta delivered the body of her daughter, Shahin, and headed to Sardasht, she ran out her patience and her spirit flew to her children. The next day, the hospital sent his wife’s body to Sardasht. That is, when Wasta traveled from Sardasht to Tehran, after his daughter burial, his wife’s body was headed to Sardasht. When Wasta arrived the hospital and heard the news of his wife’s death. There he sat by the corridor wall of the hospital. He wanted to lie there and go next to his dear wife, Nasser, Malmal, and Shahin. His body was numbed. He couldn’t cry, nor could he get up and stand up and walk. He sat, hoping that there his spirit parted from his body. He sat for a long time and waited and stared at the ceiling but nothing happened. He did not know why his soul could not fly. He twice pleaded with God to die, but it seemed Hafiz whispered in his ears and said
I’ll whine for the bow of his eyebrow, but
He has heard, he doesn’t listen to me
He was thinking that he suddenly remembered that her dear newborn baby, Jiyan, was waiting for him at Tabriz Hospital. As if his legs got strong, he didn’t figure out how to get to the bus terminal, and with the first bus heading west, he headed to Sardasht. He wanted to see his wife once again before the final farewell. But when he reached their village, his wife has been buried. Wasta sat by the creek where his kids were bathing for hours, stared at the water, stared into the sky and said something under their breath that no one understood.
The next day, she hurried to Tabriz to get her baby. At Tabriz hospital, he was told that the baby had been delivered to the nursery because no one asked for him. At the nursery they showed him dozens of babies and said ‘’your baby is one of them.’’ ‘’If you can identify him, take him.’’ Wasta looked at each of them. He wanted to embrace them all. Whoever he wished to choose, trembling. ‘’What if he is not my child, what if I take this one and his parents nervously seek after him for the rest of their lives.’’ The more he looked, the more distressed he became. Because after his child’s birth in the hospital, he was not even allowed to see her baby again and then go away. He had no picture of his baby. Finally he didn’t want to falsely pick one of the kids and say she’s my child. Hot brought home the grief of losing Jiyan, and for the rest of his life, whenever he was asked ‘’what do you wish’’ said he ‘’I want to see my dear Jiyan.’’
As he exited nursery, his back was clearly bent. His knees were not moving, his eyes could no longer see, let alone the crying. This time there was no rush to go. As if there was nowhere else to go in this world. All her family members were taken from her in an accident that he had no interference in its creation.
Wasta survived thirty years after the death of her loved ones, and he attended by their graves every week and whisper to them. But we did not have the courage to make him a symbol of human resistance and introduce him to the world. The gifted world, we didn’t even introduce him to our nation. Who has heard the name Wasta Qadir all over Iran except Sardasht? We did not even have the courage to write and publish the story of the life of this myth of a resilient human spirit.
Wasta Qadir wished all of his life to find his dear Jiyan. He was living less than two years ago. On January 2nd, 2017 he passed away. While it has been possible for DNA testing for decades. These children have lived in settlements overseen by the Welfare Organization or entrusted to families that can be traced). Yes we did not have the courage to find and fulfill Vesta’s wish.
Wasta Qadir wished to make a memorial to his loved ones, but we did not have courage to turn his beloved graves into a symbol of crime against humanity.
Vesta’s house was destroyed but we did have courage to turn it into a museum to show the depth of the crime of war criminals and chemical weapons users.
And every July 7th comes and goes and no one remembers Sardasht and no one remembers Wasta and now Sardasht is one of Iran’s weirdest cities, with a high unemployment rate, a closed industrial city, with an economy based on Culberry[1] while Which has unique agricultural and tourist capacities.
Now I want to say that as long as we ignore adults like Wasta qadir and do not turn them into social symbols, our generations will have to resort to Western models to make up for their identity gaps. Which children, teens, middle aged, adults, and elderly have we turned into symbolic assets? Except trying to create symbolic figures from official authorities, which consecutive effort has been done from the government and society to create symbolic figures for its new generation?
Wasta Qadir (Master Qadir Mulanpour) was a living martyr who had lived with us for thirty years and we did not notice him, even we did not put his name on the chemical warfare list. And Iran is full of Wasta Qadir s we have to discover and commemorate them, and keep them as a reserve for future generations
Here, I need to thank Javanro Ghadarian, the powerful photographer who immortalized Vesta’s Ghader face image. I also ask Master Hadi Ziauddin, the artist whose work has become global, and in the creation of a feeling of stone and soil, to include in his work a plan to build a statue of Wasta qadir . I also urge philanthropists and enthusiasts that are ready to back financially of building a statue of Wasta qadir and rebuilding and converting Vesta’s home into a museum to preserve the relics and teachings of the chemical bombing of Sardasht to express their preparation to the secretariat of Pouyesh Fekri Toseeh
Remember: Until we have not installed the statue of Shater Ramadan in one of the squares of Isfahan and the statue of Wasta qadir in one of the squares of Sardasht and the statue of Master Shajarian in one of the squares of Tehran, it means that we Only accept Iranian symbolic assets and consider them assets and let them play a role in national development when they think like us and support our views, which means stopping the production of symbolic capital in our country.
And, as I have said in other writings, a society that cannot mass produce symbolic capital, whatever it invests in human and economic capital, may grow but not develop. For the state development Economic and human capitals (expertise)are needed , but we need social and symbolic capitals to develop the country.
Send this post to youths and teens whose fathers are either banging on the drum of war or are unable and frightened to negotiate with the enemy, to know what our fathers who considered war a blessing or were weak and afraid of negotiating with enemy what misfortune they brought To our generation. They may try to prevent their fathers from entering into new enmity and violence. God willing
[۱] Carry the loads from one side of border to the other side on back