مهم نیست به چه علتی، مهم این است که یک دانشآموز دبستانی، یک نوجوان ده-یازده ساله خودکشی کرده است. این بدین معنی است که بچههای ما از همان کودکی پیر میشوند. خبر تکان دهنده بود: «خودکشی دانش آموز کلاس ششم ابتدایی».
ظاهرا این حادثه همین پنج روز پیش (سوم آبان ۱۳۹۴) در اشنویه در منطقه کرد نشین استان آذربایجان غربی رخ داده است. اخبار خیلی سربسته و مجمل بود. در مورد علت حادثه از فشار مدرسه برای کمک مالی (هدیه) به مدرسه و کمک ناچیز پدر و ناراحتی کودک از کم بودن میزان کمک، تا کنجکاوی کودکانه ناشی از دیدن فیلمهای ماهوارهای، گفته شده بود. من با دوستانی که در منطقه داشتم تماس گرفتم و اخبار حاکی از تلاش مقامات محلی بویژه آموزش و پرورش برای مصاحبه خانواده و انکار ارتباط این خودکشی با فشار مدرسه بود. نمی دانیم حقیقت چیست اما می دانیم واقعیت چیست: یک کودک دبستانی خودکشی کرده است. و این خودش به اندازه یک دنیا پیام دارد.
من وقتی خبر اولیه را دیدم چنان منقلب شدم که منتظر نماندم تا حقیقت کشف شود، احساس خودم را روی کاغذ آوردم. دیگر مهم نیست حقیقت مساله چیست. مهم این است که این کودک دیگر در میان ما نیست و مسئول این حادثه ما هستیم. ما که نه تنها سن روسپیگری را به ۱۳ سال کشاندهایم، سن اعتیاد را به ۱۲ سال کشاندهایم، سن کودکان کار را به شش سال کشاندهایم، بلکه اکنون سن خودکشی را هم به ده سال کشاندهایم. همینها برای ارزیابی ماهیت هیاهوهای ما کافی است. همینها برای زیر سوال بردن رسالتهای جهانی ما کافی است. همینها برای تخته کردن درب تمام صنایع اتمی و نظامی ما کافی است. همین ها برای زیر سوال رفتن هیمنهی صدا و سیمای ما کافی است. همینها برای ارزیابی ماهیت نظام آموزشی ما کافی است. همین پاییز جاری شنیدم برخی مدارس کردستان به علت نبودن بودجه برای تهیه سوخت، چند روز تعطیل بوده اند. همین یک خبر برای زیر سوال رفتن همه ادعاهای کشوری که دومین ذخایر گاز جهان را دارد و طبق سند چشمانداز بیست سالهاش میخواهد در ۱۴۰۴ از همه نظر نخستین کشور منطقه باشد، کافی است. و البته در این نوشته، به «تجربه واقعی» دیگری در مناطق کردنشین ـ که مشتی است نمونه خروار ـ نیز اشاره کردهام. رفتارهایی که میتواند بخشی از علل توسعه نیافتگی و فقر در مناطق کردنشین ایران را توضیح دهد.
متن زیر، دل نوشتهای است که من صبح دیروز (پنجشنبه ۷ آبان) در فاصله نیم ساعت بعد از شنیدن خبر نوشتهام، بدون وقفه، و تنها در انتهای کار چند خط آن را جابهجا کرده ام. شاید این تنها متن شعرگونی باشد که من در همه عمرم نوشتهام و بدون حک و اصلاح بعدی آن را منتشر میکنم. تنها به پیشنهاد شاعر گرانقدر خانم دکتر گنجی، دو عبارت کوتاه را از آخر شعر حذف کردهام. ضمنا نام «شوان» را از نام خانوادگی این کودک گرفتهام که به معنی «شبان=چوپان» است.
محسن رنانی
۸ آبان ۱۳۹۴
پینوشت: و البته دو روز بعد (۱۰ آبان ۱۳۹۳)، بند چهارم (و سالها پیش از آن …..) را به آن افزودم.
شُوان کلاس چهارم بود،
شوان تنها ده سال داشت،
شوان خودش را حلقآویز کرد.
چون نفتهایی که سرسفره شان رفته بود،
دل از حلقش بالا آورده بود.
سرگیجه گرفته بود، از بس نفت خورده بود.
و زمینِ زیر پای شوان پر از نفت بود،
و کوههای اطراف شهرشان، پر از چشمه، پر از معدن،
و بیابانهایشان همه جنگل.
***
شوان به ما اعتماد کرد.
هر چه ملایک به او گفتند:
«می توانی کشور بهتری را برای به دنیا آمدن انتخاب کنی»
او اصرار داشت که میخواهد در ایران به دنیا بیاید
میگفت:
«آخر من کُردم، یکی از چند نژاد اصلی ایرانی،
آخر من مسلمانم، کجا بهتر از کشوری اسلامی،
آخر درایران، انقلابی شور انگیز شده است
شنیده ام در آنجا آب مجّانی است برق مجّانی است،
عدالت رایگان است و حقیقت برای همگان.
گفته اند آن جا کمونیستها هم آزادند،
کُرد مسلمان که جای خود دارد.
گفته اند آنجا پیروان همه ادیان الهی محترمند
و میتوانند مسجد و معبد خودشان را داشته باشند،
اهل سنت مسلمان که جای خود دارد.
گفته اند آن جا زبان همه اقوام آزاد است
و می توان آن را آموزش داد و زنده نگاهداشت،
زبان کُردی که جای خود دارد».
***
و ماموستا(۱) عمامه اش را جابهجا کرد و گفت:
ــ خودش به من گفت، باور کنید راست می گویم، هنوز صوتش را نگاهداشتهام ــ
«می خواستم گاوداری بزنم،
ده هزار گاو
– تصورش را بکنید –
و بعد هم در کنارش یک «پالایشگاه دام»(۲)
برای همه مردم دامپرور منطقه،
تا جوانان شهرم مهاجرت نکنند،
خودکشی نکنند،
و دست به اسلحه نبرند.
اما پس از سه سال دویدن،
به بانک گفتند وام مرا ندهد،
حتی استاندار هم به رئیس بانک زنگ زد،
اما ندادند،
چون دستور بود،
چون ماموستا بودم،
چون سنی بودم،
چون کرد بودم،
چون صلاحیتم برای مجلس رد شده بود،
چون صلاحیتم برای شورای شهر رد شده بود،
پس حق نداشتم گاوداری کنم،
پس حق نداشتم اشتغال ایجاد کنم.
و برای ما یک راه باقی گذاشتند:
این که اجناس خارجی را قاچاق کنیم،
و بچه هامان در کوهها کشته یا گرفتار شوند،
تا ما کالاهای ارزان قاچاق را
به فارسهای از نژاد برتر بفروشیم،
و به شیعیانی که حقایق همه عالم در جیب آنهاست،
تخفیف بدهیم».
***
و سال ها پیش از آن
ـ آنگاه که طالبان تازه فروریخته بود ـ
مولوی به من می گفت:
ـ آری خودش گفت، عبدالحمید را میگویم ـ
«به بزرگان تهران بگو
دیگر ما را «برادران اهل» تسنن مخوانید
و از تکرار این واژه دست بردارید
ما از حق برادری خود گذشتیم
لطفا به ما حق خواهری بدهید
ما به حق خواهری هم قانعیم».
مولوی هنوز هست
ماموستا هم هنوز هست
میتوانید از خودشان بپرسید
***
و شوان کلاس چهارم بود،
و شوان ده سال داشت،
و می خواست درس بخواند تا پزشک شود،
تا دیگر بیماران روستایشان در راه بیمارستان نمیرند.
و می خواست معلم شود،
تا دیگر دانش آموزان برای کمک به بودجه مدرسه تحت فشار قرار نگیرند.
شوان می خواست رئیس جمهور شود،
تا به جای بردن نفت بر سر سفره مردم،
اخلاق را میان آنها تقسیم کند،
راستی و درستی را ترویج کند،
و به جای دشنام به همه آنانی که چون ما نمیاندیشند،
به همه عالم سلام کند.
***
آی همهی پیرانِ ایرانی،
از خجلت بمیرید،
اما پیش از مردن،
از جای برخیزید،
و از شوان پوزش بخواهید،
و به او سلام کنید.
پاورقی:
۱- در زبان کردی به معنی عمومیِ معلم و استاد است و در کردستان به شیوخ و روحانیان دینی اهل تسنن میگویند. ظاهرا ریشه اولیه آن، واژه «عمو استاد» بوده است که به تدریج به «ماموستا» تبدیل شده است.
۲- پالایشگاه دام، یک مجمتع کارخانهای است که تمام مراحل کشتار تا تبدیل و فراوری تمام اجزای دام (گوشت، خون، پشم، پوست، چربی، استخوان، روده و احشای دام) را یکجا انجام میدهد.