روزی که من از تمرکز بر فعالیتهای دانشگاهی به عرصه کنشگری و روشنفکری اجتماعی آمدم برخی از دوستان و همکاران دانشگاهیام اعتراض کردند که «چرا کار آکادمیک که در آن موفق بودهای را رها کردهای و به حوزه روشنفکری رفتهای؟». پاسخم این بود: من علم را برای علم نمیخواهم. اگر علم نتواند دردی از دردهای مردم کشورم را درمان کند به چه دردی میخورد؟ گرچه معتقدم نظام علم جهانی دارد رنج بشری را کاهش میدهد اما ما شدهایم نشخوار کننده علم جهانی و دانشگاهمان به کارخانه تولید «مقالههای بازتولیدی» تبدیل شده است تا مقاماتمان هورا بکشند که ما رتبه چندم تولید علم در جهان را داریم. من نمیخواهم در این تقلب مشارکت کنم.
حالا احساس میکنم کار روشنفکری نیز به پایان راه خود رسیده است. از یک سو حکومت خودش را به نشنیدن زده است و فراتر از آن، روشنفکران و منتقدان را، هم در گفتههای علنیشان و هم در پشت پرده، میکربهای اجتماعی و سیاسی میخوانند؛ از سوی دیگر مردم نیز دیگر چنان در زیر چرخ تورم، بیکاری، فساد و ریاکاری فرسوده شدهاند که وقت، انرژی، حوصله و انگیزه شنیدن و همراهی با روشنفکران را ندارند. حاصل آن رویکرد حکومت و این وضعیت جامعه، آن شده است که از این پس تنها دو قشر عقل و دل نسل جوان را خواهد ربود: براندازان و طنازان (سلبریتیها).
اگر اوضاع به همین شیوه پیش برود، رهبران انقلاب یا شورشهای آینده ایران از میان این دو قشر برخواهند خاست. و چه سرگشته است حکومتی که با کوتهفکری مسیر تحولات را به سویی ببرد و نخبگان و منتقدان مصلح را چنان زمینگیر کند که نسل نوخاسته هیچ راهی نداشته باشد جز آنکه یا به امثال مرحوم زم پناه ببرد یا به امثال حضرت تتلو.
اما یک نقطه امید بزرگ در بستر جامعه وجود دارد که دارد روز به روز پررنگتر میشود. برای آینده ایران اگر امیدی به تحول عقلانی و اخلاقی باشد، تنها و تنها از سوی زنان است. زنان این عصر گامبهگام دارند اعتماد به نفسی که در طول تاریخ از آنان ستانده شده بود را باز مییابند و حقوق پایمال شده خودشان توسط مردان و حکومتهای طول تاریخ ایران را باز میستانند. وقتی به نام زنانی چون صدیقه وسمقی، نسرین ستوده، نرگس محمدی، آتنا دائمی، بهاره هدایت، ژیلا بنییعقوب، رایحه مظفریان، سپیده قلیان و دهها نام دیگری از شیرزنان روشنفکر یا کنشگر مدنی برمیخورم احساس غرور میکنم، از جای برمیخیزم و به احترامشان تعظیم میکنم. به گمان من اکنون رهبری توسعه و بار رنج زایمان اجتماعی این دوره تاریخیمان را زنان بر دوش میکشند و من دلم قرص است که زنان بهتر از مردان این گذار را محقق میکنند.
به گمانم اکنون حتی زمان مهاجرت ما مردان از عرصه روشنفکری نیز فرارسیده است. ما باید جای خود را به زنان کنشگر واگذار کنیم. زنانی که مقاله نمینویسند و سخنرانی نمیکنند، فقط عمل میکنند. جامعه در حال زایمان است. زایمانی که دیر یا زود به تولدی تازه میانجامد، و هیچ قدرتی هم توان جلوگیری از آن را ندارد. حکومت نیز ناتوانتر از آن است که بتواند مانع این زایمان شود. حادثه اهواز و سرِ بریدهی مونا حیدری نماد آغاز این زایمان است. جنایتی که شوهر مونا انجام داد، نوعی خودکشی بود، خودکشی هویتی؛ خودکشی در اوج استیصال و در نقطه پایان اقتدار. اکنون حکومت در برابر جامعه درست در نقطهای ایستاده است که شوهر مونا پیش از جنایت ایستاده بود. نقطهای که هر دو سوی آن برای او باخت است. مگر آن که چشمهایش را بشوید و جور دیگر ببیند.
ما مردان مدعی، اینبار باید بگذاریم این زایمان، بیتنش و در آرامش رخ دهد. دستکم ما عامل شروع یک جنایت دیگر از نوع انقلاب، در تاریخ ایران نباشیم. ما مردان هرگاه وارد زایمانهای اجتماعی شدهایم فقط آشوب کردهایم و خسارت آفریدهایم. انقلاب مشروطیت، نهضت ملی شدن نفت و انقلاب اسلامی حاصل ورود مردان به عرصه زایمان اجتماعی بود که نتیجهای جز درهمریزی ساختارها و بیثباتی فرایندها و ایجاد هزینههای سنگین برای نسلّهای بعد نداشت. اما زنان، انقلاب نمیکنند، شورش نمیکنند؛ آنها وقتی اعتراض میکنند چیزی را نمیشکنند و جایی را آتش نمیزنند؛ آنان با پایداریِ آرام و پافشاریِ پیوسته، تحول را هم به ما مردان وهم به حکومت سنتی مردسالار تحمیل خواهند کرد. سلاح زنان از جنسی دیگر است، از جنس سکوت است، از جنس مقاومت آرام است، از جنس پایداری بیخشونت است، از جنس نافرمانی مدنی است، از جنس دختری است که عربده نمیکشد، فقط روسریاش را بر چوبی میکند و گوشهای میایستد، ساکت و آرام؛ حتی وقتی مردان حاکم او را کتک میزنند خشمگین نمیشود و چیزی را نمیشکند، او فقط مقاومت میکند و صبر میکند تا کمکم افقها گشوده شود. هیچ قدرتی در برابر این «مقاومت خاموش» دوام نمیآورد:
سکوت میکنم و عشق در دلم جاری است
که این شگفتترین نوع خویشتنداری است
قرن آینده در ایران از آن زنان است. سلام بر قرن پانزدهم، سلام بر زنان. آنان به خوبی میدانند که چگونه تحولات قرن آینده را رهبری کنند بدون آنکه خونی از دماغی بریزد و حلقومها به زندهباد مردهبادی آلوده شود.
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
و اکنون برای روشنفکران و برای ما مردان، اگر نخواهیم مهاجرت کنیم و اگر نخواهیم دق کنیم، یک راه مانده است و آن این که برخیزیم و به زخمهای ایران سلام کنیم. ما راهی نداریم جز آنکه زخمهایی را که در پیدایش آنها مشارکت داشتهایم، به رسمیت بشناسیم و برای مرهم نهادن بر آنها آستین بالا بزنیم. همان زخمهایی که با مدیریت مردان سیاستمدار و با مشارکت مردان روشنفکر در قرن گذشته و بویژه در چهل سال اخیر بر پیکر این جامعه نشسته است. زخمهایی از جنس فقر، کودکان کار، حاشیهنشینی، بزهکاری، اعتیاد، کارتنخوابی، تنفروشی، آلودگی، امواج بیماری و نظایر آنها که پیکر جامعه ما را شرحهشرحه کرده است.
بنابراین اکنون برای منِ «روشنفکرِ مرد» یک راه مانده است؛ همان راهی پیتر سینگر (فیلسوف اخلاق) توصیه میکند. او میگوید «بر خیری که شخصا میتوانید برسانید تمرکز کنید، نه بر مسائلی که باقی میماند یا حلشان دست شما نیست». این همان راهی است که جامعهشناس و همکار ارجمند دانشگاهیام در ایلام، دکتر علی موسینژاد، چند سالی است در پیش گرفته است. او وقتی از دانشگاه ناامید شد، به درون جامعه رفت، زخمهای آن را دید اما چشمهایش را نبست و ناامید نشد، آستین بالا زد و کمر همت بست تا در وسع خویش، دردی را تسکین دهد و زخمی را التیام بخشد. او اکنون یکتنه یاریگر بیش از هزار خانوار محروم در استان ایلام است. استانی که از شدت فقر، نزدیک به چهل درصد خانوارهای آن تحت پوشش نهادهایی حمایتی هستند؛ بیش از ۳۰ سال است که بالاترین نرخ خودکشی و خودسوزی را در کشور دارد و در دو دهه اخیر ۴۰ درصد شهرنشینان و ۵۰ درصد روستانشینان آن به زیر خط فقر مطلق رفتهاند.
همه ما دانشگاهیان باید به احترام این استاد قیام کنیم، کلاه از سر برداریم و از او حمایت کنیم و برای کاهش دردهای این جامعه، او را رهبر و الگوی خویش قرار دهیم.
برای اطلاع از فعالیتهای او؛ و برای مرهم نهادن بر زخمهای ایلام از طریق حمایت و مشارکت در فعالیتهای نیکوکارانه او، به کانال تلگرامی و اینستاگرامی او در لینکهای زیر سربزنید (البته او پیش از این، فعالیتهای خود را در فضای مجازی اطلاعرسانی نمیکرد و به تازگی به اصرار دوستان شروع به انعکاس آنها کرده است):
لطفا، این تعظیم مرا را برای زنان کنشگری که میشناسید بفرستید.
این ضجّهها را برای همه مردان مدعی که احتمال دارد بخواهند زخمهای ایران را به رسمیت بشناسند، بفرستید.
این پیام مرا برای همه کسانی که ممکن است بخواهند برای مرهمگذاری بر زخمهای ایلام، دکتر علی موسینژاد را همراهی و یاری کنند، بفرستید.
اما، این یادداشت را برای هیچ مقامی نفرستید، بگذارید آنها در سرمستی خودشان بمانند. اگر آنان هوشیار شوند ممکن است زنان کنشگر و قهرمان زندانی را آزاد کنند. نسل جوان ما به این چهرههای نمادین نیاز دارد تا بهزودی زود از آنها «سرمایه نمادین» بسازد؛ و گرنه مجبور میشود به دامن براندازان یا طنازان پناه ببرد.
***
کفشهایم کو؟
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیدا است.
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند!
محسن رنانی / ۲۰ اسفند ۱۴۰۰