تفاوت اصلی انسان و سایرموجودات زنده دارای هوش، قدرت داستان پردازی و ظرفیت رویا اندیشی اوست. قدرت نطق یعنی منطق ذهنی و مهارت گفتار تنها زمانی ممکن می شود که انسان قدرت داستان پردازی و تخیل و قصهگویی و مهمتر از آنها قدرت رویاپردازی داشته باشد. به همین خاطر کسی هم، که بیزبان و ناگویا است چون قدرت داستانپردازی و رویااندیشی دارد زبان را می آموزد و میتواند با زبان اشاره سخن بگوید. و منظورم از رویا، خواب دیدن نیست که آن هم یکی از منشاءهای رویاست. رویا یعنی این که انسان بتواند زنجیرهای از مفاهیم واقعی و ملموس، و انتزاعی و ناملموس، و حتی موهومی را به هم گره بزند و از آنها قصهای خواستنی یا ناخواستنی درست کند.
انسان بی رویا انسان بی سرنوشتی است: سرگردان و معلق و بی معنا. رویا به فرد معنا میدهد، انگیزه میدهد، اراده میدهد و انرژی میدهد. همه معناهایی که در زندگی ما وجود دارد حاصل رویاهای ماست. ثروت، عدالت، علم، عشق، بهشت، دموکراسی، وصال، شهرت، موفقیت، قدرت، آرمانشهر، قرب الهی، اعتماد، احترام و بیشمار مفاهیم دیگر، یک واژه نیستند بلکه هر کدام یک رویا هستند. در واقع هر کدام یک «داستان رویایی» هستند که شخصیت و هویت ما را شکل میدهند. حتی لباس و غذا و انگشتر و کاشی و آینه و آب و آتش هم یک واژه نیستند یک «داستان»اند، که معمولا بیرویا هستند ولی گاهی نیز به رویای شخصی و در مواردی اندکی نیز به رویای جمعی تبدیل میشوند. وقتی من به شما می گویم آب، این ماده ای که فرمول شیمیاییاش H2O است را نمی گویم. اصلا بخش بزرگی از مردم نمی دانند آب ترکیب دو اتم هیدرژن و یک اتم اکسیژن است. برای بسیاری از ما آب همین مایع شفاف بیرنگ و بویی است که عطش را فرو می نشاند؛ برای یک کشاورز، آب، داستان امید و زندگی است؛ برای یک غواص آب داستان مرگ و زندگی است؛ برای برخی آب قدرت است، برای برخی آب ثروت است، برای برخی آب لذت است، برای برخی هم آب یک نهضت است. کسی که بعد از خوردن آب می گوید «سلام بر حسین» یعنی آب برایش انعکاس یک نهضت اجتماعی است که روزی دوباره زنده خواهد شد. پس همه واژگانِ یک زبان، پنجره ای به یک «داستان» هستند که ممکن است خیلی کوتاه مختصر و سطحی باشد یا خیلی بلند و عمیق. و البته برخی از این داستانها هم دریچهای به سوی یک رویا هستند و درواقع خود رویا هستند.
اما برای هر فرد، در میان همه این داستانها و رویاها، معمولا یک رویا، مرکزیت دارد و به همه رویاهای دیگر «وحدت» و «معنی» میدهد. «رویای معنیبخش» یا «رویای وحدتبخش» آن رویایی است که همه رویاهای ما را معنی میکند و همه رویاها از آن انرژی میگیرند و همه رویاها در جهت تحقق آن رویا عمل میکنند. انسانها تنها وقتی حاضرند ریسک کنند، سرمایه گذاری کنند، نوآوری کنند، برای کسب علم بیخوابی بکشند، برای عدالت خون بدهند و برای موفقیت صبوری کنند که دارای رویایی باشند. اما تنها وقتی «رویای معنیبخش» دارند، حاضرند همه هستی خود را، حتی جان خود را، صرف تحقق آن کنند. ما برای رویاهای معمولی، وقت یا پول یا انرژی یا داراییهای دیگرمان را میدهیم، اما برای تحقق رویای معنیبخش، همه هستی و دارایی و سرمایههای خود را صرف میکنیم. یعنی زندگی مان را وقف آن میکنیم.
بخش اعظم زندگی اجتماعی ما نیز پیرامون رویاهای جمعی شکل گرفته است. مذهب، سنت، هنر، دولت، علم، حزب، شرکت، وقف، ارث، خانواده، نوروز، عاشورا، پول، بانک و هزاران مفهوم دیگر که زندگی اجتماعی ما بر اساس آنها سامان گرفته اند نیز رویاهایی جمعی ما در حوزه های مختلف بودهاند که امروز به ابزاری برای نظم بخشیدن به مناسبات اجتماعی ما تبدیل شدهاند. پس جامعه بی رویا هم جامعه آشفته و بی سرانجامی است. تنها جوامعی توسعه می یابند که رویا دارند. رویا یعنی افق مشترک، درد مشترک، امید مشترک، انگیزه مشترک و انرژی مشترک. من در برخی نوشتههای پیشین درباره سرمایههای نمادین و اهمیت آنها برای توسعه سخن گفتهام. اینجا فقط می گویم: سرمایههای نمادین کارخانههای تولید رویای فردی و جمعی هستند.
برای آشنایی بیشتر با مفهوم سرمایه های نمادین، میتوانید این مقالهها را ببینید:
و البته هر جامعه ای به تعداد محدودی و حداقل یک «رویای جمعی معنیبخش» یا «رویای جمعی وحدتبخش» نیاز دارد که همه رویاهای جمعی دیگرش را جهت بدهد و معنی کند. رویاهای جمعی، معنی و انرژی و امید میدهند اما تنها یک رویای جمعی معنیبخش است که «وحدت آفرین» است و همه انرژیهای جمعی را به سوی یک نقطه همافزا میکند. به چنین رویایی، «رویای ملی» میگوییم.
راستی ما ایرانیان اکنون کدام رویای ملی وحدت بخش و معنیبخش را داریم؟ می خواهیم تمدن هخامنشیان را احیا کنیم؟ می خواهیم مدینه نبوی بسازیم؟ می خواهیم حکومت علوی داشته باشیم؟ می خواهیم ژاپن اسلامی بشویم؟ می خواهیم یک جامعه عادلانه بسازیم یا یک جامعه دموکراتیک؟ یا میخواهیم به حکومت سلطنتی بازگردیم؟ واقعیت اینست که دیرزمانی است که ایرانیان رویای ملی معنیبخش ندارند؛ و تا زمانی که رویای ملی معنی بخش نداشته باشیم سخن گفتن از توسعه بیمعنا خواهد بود. از نظر من یکی از شروط اولیه توسعهخواه بودن حکومت این است که هم اجازه بدهد جامعه دست به تولید انبوه رویا بزند و هم خودش اراده و برنامه برای خلق، حفاظت و تکثیر بیشمار رویای جمعی در سطوح مختلف ملی، منطقهای، محلی و حرفهای را داشته باشد و مهمتر از همه این که بتواند دستکم یک رویای ملی معنیبخش و وحدت آفرین، خلق کند.
برای خلق یک رویای ملی وحدت آفرین، خیلی کارها باید کرد. یکی از آن کارها، خلق یک سرود ملی فراگیر، محبوب، شاد و حماسی است. در واقع سرود ملی میتواند یکی از کارخانههای تولید و تقویت رویای ملی باشد. و منظورم از سرود ملی سرودی است که هم شاد باشد هم حماسی؛ هم کودکان از شنیدن آن لذت ببرند هم سالخوردگان، همه بچهها بتوانند آن را همخوانی کنند هم بزرگسالان؛ تنها بر اشتراکات ملی دست بگذارد؛ از افقهایی سخن بگوید که همه اقوام و مذاهب را خوش آید؛ واژگانش در زبان همه اقوام معنیدار و شناخته شده و خوشایند باشد؛ هیچ تعبیر انحصارگرانه در آن نباشد و هیچ مفهومی که گرایش به ایدئولوژی خاصی را نشان بدهد در آن نیاید؛ ملودی آن برای همه گروههای سنی و همه اقوامی که دارای موسیقی محلی و قومی هستند، مقبول و خوشایند باشد به گونهای که هر کس آن را می شنود ناخودآگاه سکوت کند تا آن را بشنود؛ در عزا و عروسی بشود آن را خواند و نواخت؛ هر جا گروهی از مردم جمع میشوند دوست داشته باشند آن سرود را بخوانند و آن ملودی را بنوازند؛ آهنگ آن را بشود با صدای دهن نواخت؛ در ملودی آن گامهای بلند وجود نداشته باشد و خوانش آن برای همه راحت و معنی آن برای همه آسانیاب باشد؛ عاری از القای گرایش سیاسی یا قومی یا مذهبی خاص باشد؛ حتی به طور غیرمستقیم به یک فرد یا یک فکر یا یک ایدئولوژی گره نخورده باشد؛ و سرانجام با شنیدن آن روانمان دستافشان و تنمان پایکوبان شود. تنها چنین سرود ملی است که می تواند خالق رویای ملی وحدت بخش شود. در واقع سرود ملی باید آیینه یک رویای ملی وحدت بخش باشد و متاسفانه سرود ملی ما اکنون این ویژگیها را ندارد و هیچ دلی را نمیرباید. و اکنون که حکومت یک سرود رسمی ایدئولوژیک را به اسم سرود ملی ساخته است، این وظیفه هنرمندان و ادیبان و موسیقدانان ماست که یک سرود ملی غیررسمی، با آن ویژگیها برای ما تولید کنند.
انقلاب اسلامی محصول خلق یک رویای ملی وحدت بخش توسط روحانیان بود. جمهوری اسلامی نیز تنها در دوران طلایی جنگ توانست رویای ملی وحدت بخش خلق کند. پس از جنگ ما دیگر رویای ملی وحدت بخش نداشته ایم و اکنون نیز حکومت چنان ناهمگون و پراکنده و شرحه شرحه شده است که دیگر توان خلق رویای ملی وحدت بخش ندارد. حتی می خواهم ادعا کنم که حکومت از یک زمانی به بعد حتی از خلق رویاهای جمعی معمولی نیز عاجز شده است، یعنی حتی دیگر نمیتواند در حوزه سادهای مثل ترافیک و رانندگی شهری هم یک رویای جمعی خلق کند. البته هر جا لازم باشد با سرنیزه و هزینه زیاد می تواند نظم کوتاه مدتی برقرار کند، چه در اقتصاد، چه در سیاست، و چه در جامعه؛ اما هنر این است که حکومت بتواند با ساختن رویاهای جمعی، جامعه را ساماندهی ومدیریت کند و نظم بلندمدت و کمهزینه برقرار کند.
شکل دادن به یک رویای جمعی از پرتاپ موشک به فضا، هم مهمتر است و هم سختتر. موشک را می توان با پول نفت و سرهمکردن قطعاتی که از خارج به صورت قاچاقی خریداری شده است و تنها به کمک چند مهندس، به فضا پرتاپ کرد؛ اما ساختن رویای جمعی کاری بسیار ظریف و دقیق است و نیازمند آن است که نخست، مردم به حکومت اعتماد داشته باشند و سپس حکومت بتواند بخش بزرگی از جامعه را به گونهای مدیریت کند که بتوانند در یک همکاری جمعی بلندمدت، با صبر، خوشبینی، اعتماد، گذشت، گفتوگو، همشنوی و مشارکت عقلانی و اخلاقی، یک رویای جمعی را شکل بدهند. و متاسفانه حکومت ما هم فاقد چنین مهارتی است و هم دغدغهای برای آن نداشته است.
و البته جامعه ایران نیز چون مهارت کافی در گفتوگو و همشنوی و همکاری و مشارکت ندارد، در شکل دهی به رویاهای جمعی بسیار ضعیف عمل میکند. بی جهت نیست که در طول تاریخ پس از مشروطیت از تاسیس بنگاههای بسیار بزرگ و بسیار بلندمدت در بخش خصوصی عاجز بوده ایم؛ و هیچگاه احزاب فراگیر ماندگار نداشته ایم؛ و هیچ خیریهی غیرحکومتی که در سطح ملی شعبه داشته باشد نداشتهایم. ساختن رویاهای جمعی نیازمند «مشارکت» است و مشارکت سه شرط بنیادین دارد: مستمر باشد، عقلانی باشد، و سازماندهی شده باشد. و تحقق این سه شرط خیلی ویژگیهای روانی، اخلاقی و رفتاری می خواهد. به همین خاطر، هجوم به سوی کمک در زلزله، مشارکت محسوب نمی شود چون عقلانی نیست بلکه احساسی است، مستمر نیست بلکه کوتاه مدت و چند روزه است، و سازماندهی شده هم نیست. در یک کلام، ما ملت تودهواری هستیم؛ اگر زلزله شود هجوم می بریم، در انتخابات هجوم می بریم، در انقلاب هجوم می بریم، در شورش هجوم می بریم، در جنگ هجوم می بریم، برای زنده باد/مرده باد گفتن یا برای ارضای خشم یا برای تجلی عشقمان هجوم می بریم؛ اما با تکیه بر عقلمان کار جمعی و مشارکت عقلانی مستمر سازماندهی شده نمیکنیم.
مثلا ترافیک و حوزه رانندگی یکی از بهترین میدانهای بازی اجتماعی است که هم یک ملت و هم یک حکومت میتواند قدرت خلق رویای جمعی خود را در آن به نمایش بگذارد. برای داشتن یک نظام رانندگی روان و قاعده مند و کم خطر، حتما باید در آن، رویای جمعی شکل بگیرد تا ما شاهد نظمی ارگانیک در حملونقل و تردد شهری باشیم. رانندگی یگانه میدان بازی است که اکثریت جامعه همراه با حکومت در آن حضور دارند. سالها پیش از یک روانشناس خواندم که گفته بود «هر کسی آن گونه زندگی می کند که رانندگی میکند». من اکنون می گویم «هر ملتی آن گونه زندگی میکند که رانندگی میکند». ما در حوزه شهری به طور کلی و در رانندگی به صورت خاص فاقد رویای جمعی هستیم یعنی خود کلمه «رانندگی» یا «ترافیک» برای ما فاقد معنیای از جنس رویای جمعی است و حکومت هم ناتوان از ساختن چنین رویایی بوده است.
در هر صورت این یک واقعیت است که حکومت ما دیگر حتی در حوزه های سادهای مثل رانندگی، ورزش، محیط زیست و آموزش هم دیگر نمی تواند رویای جمعی خلق کند. به خاطر همین ناتوانی است که در سالهای اخیر رفتار حکومت تکانشی و واکنشی شده است، یعنی در دو دهه اخیر حتی اگر جامعه خودش بکوشد یک رویای جمعی خلق کند حکومت آن را تخریب می کند و رویای جامعه را آشفته میسازد. در واقع سالهاست که حکومت ما «ضد رویا» شده است. چرا که میخواهد رویاهای ساختگی خودش را به رویای ملی تبدیل کند ولی مردم مقاومت میکنند و رویاهای حکومت را نقش برآب میکنند؛ پس حکومت هم تصمیم گرفته است رویاهای جامعه را نقش برآب کند و هر جا دید جامعه دارد رویایی را شکل میدهد با یک ضربه آن را تخریب میکند. آخرین نمونهاش همین حمله همه جانبهی همه قوای حکومتی در هفتههای اخیر به «جمعیت امام علی» بود که نهایتا با دستگیری مدیران آن در هفته گذشته پرده آخر آن هم اجرا شد. به گمانم جرم این جمعیت چیزی نبود جز این که داشت یک رویای جمعی را شکل میداد. آخر بعد از این همه شکست تاریخی در شکل دهی مشارکت جمعی و در ساختن رویاهای جمعی، یک جمعیت خیریه متشکل از ده هزار نفر دانشجو توانسته است در طول ۲۰ سال دوام بیاورد و در کل کشور شبکه داشته باشد و یک رویای جمعی را شکل بدهد، معلوم است که حکومت تحمل نخواهد کرد و توپخانهاش را به سوی آن نشانه خواهد گرفت. و گرنه اگر حسن نیتی در کار بود حتی اگر مدیران این جمعیت مجرم هم باشند – که دستکم تا الان کسی باور نکرده است – باز رویای جمعی جمعیت امام علی، مال همه ایرانیان بود بویژه مال ده هزار دانشجویی که در آن فعال بودند، چرا میخواهند آن رویا را نابود کنند؟
و البته طبیعی است. از حکومتی که عرصه فرهنگ را از عرصه سرهنگ باز نمی شناسد و در فرهنگ هم می خواهد سرهنگی کند، انتظاری بیش از این نداریم. بیچاره آخر نمی داند که اصولا در علوم اجتماعی آن چیزهایی را میگوییم فرهنگ، که در آنها نمیشود سرهنگی کرد و نمی شود آنها را مهندسی کرد و پدیدههایی هستند که کاتالیک شکل میگیرند یعنی دارای نظم خود انگیخته هستند. بنابراین خیلی تعجب نباید کرد اگر حکومت ما «قرارگاه فرهنگی» تاسیس میکند و میخواهد با سرهنگان، مهندسی فرهنگی کند. آه آه که هنوز الفبای فرهنگ را نمی شناسند.
اینان هنوز نمی دانند که با سواد بودن یعنی داستان های بیشتری بلد بودن ولی فرهیخته بودن یعنی رویاهای بیشتری داشتن. و اصولا فرهنگ چیزی نیست جز داستانهای رویایی جمعی یک جامعه. نوروز یک داستان رویایی است. نماز یک داستان رویایی است. بهشت یک داستان رویایی است. عدالت علوی یک داستان رویایی است، انقلاب اسلامی یک داستان رویایی است، خود توسعه هم یک داستان رویایی است. گاهی شرایط عالم بیرون جوری می شود که این داستان های رویایی محقق می شوند، یا چیزی شبیه به آنها محقق می شود و گاهی هم نه. اما بدانیم که بدون داشتن داستانهای رویایی جمعی هیچ جامعه ای به هیچ کجا نمی رسد و مهمترین ماموریت یک حکومت توسعه خواه همین است که زمینه را برای شکل گیری انبوهی از رویاهای جمعی و دستکم یک رویای وحدت بخش ملی آماده کند.
بگذار آتش بزنند به رویاهای جمعی ما. دود این آتش زدنها سرانجام به چشم خودشان خواهد رفت. جامعه بی رویا نشانه اش و محصولش فرار است و هجوم. فرار به هرکجا بشود و هجوم به هر چه میشود. فرار به سوی مهاجرت، هجوم به سوی مواد مخدر؛ فرار از دین و سنتها، هجوم به انواع عرفانهای نو؛ فرار از ازدواج و فرزندآوری، هجوم به سکس و شراب؛ فرار از رسانه های رسمی، هجوم به تلگرام و اینستاگرام، فرار به سوی افسردگی و خودکشی، هجوم به سوی شورش و تخریب. این دستاورد حکومتی است که نه خودش توان ساختن رویای جمعی دارد و نه اجازه میدهد جامعه رویاهای جمعی بسازد. بنابراین هر گاه جامعهای وارد خشونت شود یکی از احتمالات جدی این است که رویاهایش تمام شده است. اصولا وقتی وضع موجود قابل تحمل نباشد و هیچ روزنه ای هم برای تغییر نباشد، و همه رویاها هم تخریب شده باشند، خشم و خشونت جای آنها را می گیرد. خشونت این روزهای سیاهان آمریکا برای همین است که جمعیت رنگین پوست، برای خودش رویای جمعی سراغ ندارد، یعنی نظام سیاسی وحقوقی آمریکا راه را برای شکل گیری رویاهای جمعی آنان بسته است. درواقع مرگ جورج فلوید به دست پلیس آمریکا، بهانهای بود و فرصتی بود که سیاهان این سیستمی که در آن رویای وحدت بخش ملی برای سیاهان وجود ندارد را به آتش بکشند.
شورش ها و خشونتهای سالهای اخیر در ایران هم نشانه آن است که نسل جدید نسل بی رویایی شده است. اقبال گسترده به سلبریتیها نیز خودش نشانه بیرویا شدن جامعه است. در واقع وقتی جامعه ای رویاهای جمعی خودش را از دست می دهد هر کس که درباغ سبزی از رویا نشان بدهد به سوی او هجوم می برند. وقتی امیر تتلو بیش از چهار میلیون دنبالکننده پیدا می کند به این معنی است دل جوانان ما را هیچ رویای جمعی ای نبرده است پس آنان برای آن که فرونریزند مجبور میشوند به رویایی که احتمال میدهند امثال امیر تتلو برایشان بسازند پناه ببرند. یعنی وقتی ساختار موجود با محدودیتگذاری پیدرپی راه را برای شکل گیری هر رویای جمعیِ رو به آینده می بندند، آنگاه جوان ما به هر کسی که وضع موجود را به ریشخند بگیرد امید می بندد. یعنی رویای جمعی آن جوان می شود شرایطی و کسی که در وضع موجود ترک بیندازد.
در دنیای بی رویایی، اگر نخبگان مدنی قیام نکنند، امیر تتلوها قیام خواهند کرد. من در عین احترام برای امیر تتلو به خاطر جسارتها و تابو شکنیهایش، اما استقبال اینگونه گسترده جوانان از امثال او را نشانه خوبی نمیبینم. مشکل ما اینجاست که حکومت ما هم ناتوان از خلق رویای جمعی جدید است و در رویاهای شکست خورده خودش زمینگیر شده است و هم جسارت و گذشت آن را ندارد که به نخبگان و کنشگران مدنی و روشنفکران اجازه بدهد که در خلق رویاهای جمعی یا خلق یک رویای ملی تازه مشارکت کنند. و چنین می شود که امیر تتلوها می شوند سلبریتی هایی که جایگزین رویاهای ملی ما می شوند. آیا از میان این پیران خفته کسی صدای ما را می شنود که تا دیرتر از این نشده است پنجرهها را بگشایند و هوای تازه ای به ریههای جامعه وارد کنند، شاید نسیمی بوزد و رویای تازهای با خودش بیاورد؟ و البته باز تاکید میکنم که حکومتیان باید این دندان طمع را بکشند و دوباره گمان نکنند که خودشان میتوانند قرارگاه فرهنگی بزنند و رویای جمعی یا ملی تازهای خلق کنند. ساماندهی و ساختن رویای جمعی با حرف و شعار و میزگرد و فیلم و فرمان و نامگذاری روزها و هفتهها و سالها نمی شود.
دقت کنیم که داستانهای رویایی جمعی باید با رویاهای انفرادی افراد جامعه همخوان و همگون باشد. مثلا هیچ گروهی، با هر سطح از تلاش، اکنون در ایران نمیتواند درباره بهشت کمونیسم یک داستان رویایی جمعی بسازد، چرا که این دستان رویایی جمعی با سایر داستان های جمعی و فردی ما همخوان نیست. برای همین بوده است که هیچگاه حزب کمونیسم در ایران پا نگرفته است، چون کسی داستان رویایی جمعی که آنها ساخته است را باور نمی کند. اگر آیه الله خمینی موفق شد انقلاب اسلامی را به ثمر برساند چون توانست با همکاری روحانیان و روشنفکران آن دوره، یک داستان رویایی جمعی را شکل دهد، داستان رویایی که با بقیه داستان های رویایی فردی و جمعی جامعه ایران همخوان بود و حتی قدرت آن را داشت که بسیاری از داستان های رویایی دیگر را جذب و همگرا کند. قدرت و جاذبه مرحوم دکتر شریعتی نیز در همین قدرت شکل دادن به رویای جمعی فراگیری بود که دیگر رویاهای جمعی و فردی جامعه ما را همگرا میکرد.
جامعه فقط وقتی انقلاب می کند که کسی یا گروهی یا بخش بزرگی از مردم با هم بتوانند یک داستان رویایی خیلی قوی که همه داستان های دیگر را مقهور خود کند، تولید کنند. کودکی را در نظر بگیرید که مادرش هر شب یک قصه کوتاه دلپذیر برایش می گوید تا به خواب برود. اما یک شب برای او داستان بلند رویایی را آغاز میکند که خواب را از چشم کودک می رباید. کودک برمیخیزد و می نشیند و هی به مادرش می گوید «باز هم بگو» و از فردا همه اش در فکر داستان دیشب است و پس از این داستان همه داستان های قبلی برایش رنگ می بازد. از آن پس این کودک هر شب به مادرش میگوید بقیه قصه دیشب را بگو. انقلابهای اجتماعی و سیاسی وقتی رخ می دهند که چنان داستان مقهور کننده ای در ذهن یک جامعه شکل بگیرد. و برعکس شورشهای ویرانگر وقتی شکل میگیرند که جامعه فاقد رویاهای جمعی ملی و وحدت بخش باشد. با همین نگاه است که می گویم در ایران دیگر ظرفیت انقلاب وجود ندارد اما روز به روز ظرفیت شورشهای ویرانگر در آن بالاتر میرود. و با همین استدلال است که میگویم اگر بتوانیم جمهوری اسلامی را اصلاح کنیم و در مسیر توسعه بیندازیم عقلانیتر و به مصالح ملی نزدیکتر است تا آن که بخواهیم آن را تخریب کنیم و حکومت دیگری بیاوریم. چون امکان براندازی جمهوری اسلامی از طریق انقلاب وجود ندارد و براندازی آن از طریق شورشهای خونین نیز منجر به ویرانیهای عظیم یا حتی تجزیه خواهد شد.
ساختن و تقویت داستان های رویایی وظیفه تک تک نخبگان و روشنفکران یک جامعه است. اگر نخبگان تحول خواه و روشنفکران داستان های رویایی برای انرژی بخشی و امید بخشی و تحرک آفرینی به جامعه خود نسازند، آنگاه نیروهای واپس گرا که در گذشته منجمد شده اند داستان های رویایی رنگباخته خود را دوباره رنگ می کنند و می فروشند. اگر این روزها بازار رمالان و مداحان گرم است چون نخبگان و روشنفکران ما نتوانسته اند داستانهای رویایی مدرن و تحول گرانهای را در جامعه ما شکل بدهند. اصلا روشنفکر کسی است که به جامعه کمک می کند تا داستان رویایی تحول خواهانه خود را درباره آینده، کشف یا خلق کند. و متحجران کسانی هستند که می کوشند جامعه را به داستان های رویایی گذشته که زمانی کاربرد داشته اند اما امروز عمرشان سرآمده است سرگرم کنند.
خوشبختانه امروز دیگر هیچ سیاستمدار حکومتی در ایران سرمایه اجتماعی و نمادین لازم را برای آفرینش رویای جمعی ایدئولوژیک برای ایرانیان ندارد؛ و این به روشنفکران و نخبگان مدنی فرصت میدهد که با درانداختن گفتوگوهای اجتماعی، زمینه پیدایش یک رویای ملی فراگیر که همه گروههای مدنی و همه گونههای فکری و قومی و مذهبی را جذب کند همت گمارند. پس اکنون وظیفه تکتک فرهیختگان و نخبگان و روشنفکران در همه حوزهها این است که بکوشند در سطح خانواده، محله، شهر، استان و کشور رویاهای جمعی شکل بدهند. هر رویای جمعی که شکل میگیرد گویی یک بخشی از جامعه ما با نوعی چسب با هم مرتبط و همبسته میشود. آنقدر چسب رویای جمعی بسازیم و آنقدر دوام بیاوریم تا این پیران به قدرت چسبیده، با فرمان حضرت حق بازنشسته شوند، آنگاه فرصت خواهیم یافت تا یک رویای ملی وحدت بخش خلق کنیم.
این روزها گروهی از کنشگران و فعالان حوزههای اجتماعی، فرهنگی و هنری با همکاری تعدادی از جوانان دغدغهمند دست به یک حرکت خوب زده اند به نام «رویای ایران». آنان گفتوگو با جوانان و قشرهای مختلف را شروع کرده اند تا ببینند در ذهن و ضمیر جوانان چه می گذرد و چگونه می توان از طریق گفتوگوی ملی، رویاهای مشترک خفته و سرکوب شده نسل جوان امروز ایران را کشف و خلق کرد. من این حرکت را به فال نیک می گیریم و به سهم خود در تقویت آن میکوشم. این گفتوگوها را باید در هر کوی و برزن راه اندازی کنیم؛ در خانه مان، در کوچه مان، در مسجدمان، در ورزشگاهمان و در دانشگاه مان. رویای ملی نهایتا از درون گفتوگوی ملی خلق می شود نه از مخیله نخبگان. نخبگان مدنی تنها و تنها می توانند بستر ساز این گفتوگوها باشند. هر جا شمع گفتوگویی افروخته شد خدمتی به توسعه ملی ایرانیان است.
من برای حمایت از برنامه «رویای ایران» هم در نشست هایش شرکت میکنم و هم به شما توصیه میکنم که برنامههای آنان را دنبال کنید و به دیگران نیز معرفی کنید و نیز از آن حمایت کنید تا تداوم یابد. به نخبگان و کنشگران مدنی کشور هم توصیه میکنم ایده های خود را که می تواند به گفتوگوی ملی و ساختن رویای جمعی دامن بزند با این برنامه در میان بگذارند و برای انتشار عمومی آنها با این برنامه همکاری کنند.
تعدادی از این گفتوگوها که تا کنون منتشر شده است را در این کانال ببنیدو برای اعلام آمادگی جهت مشارکت خود یا برای طرح ایدههای خود یا برای حمایت مادی و معنوی از برنامه «رویای ایران» با این کاربر تلگرامی تماس بگیرید.
به امید روزی که یک رویای ملی وحدت بخش دوباره جامعه ما را به هم پیوند بدهد. رویایی که هیچ مرگی و هیچ تخریبی و هیچ نفرتی در آن ترویج نشود و از آن فقط عشق ببارد و دیگر هیچ.
تحلیلی از نقش سرمایههای نمادین در توسعه: از دختران شینآباد تا رهبران جنبش سبز
محسن رنانی
با پوزش از کاربران عزیز
این مطلب به دستور مقام قضایی از سایت حذف شده است.
وَستا قادر یا روح سرگردان ملی
به مناسبت سالگرد بمباران شیمیایی سردشت
محسن رنانی
وَستا قادر یا روح سرگردان ملی
(به زبانهای فارسی، کردی و انگلیسی)
به چهرهاش نگاه کنید، به چشمانش خیره شوید، اشتباه نکنید این که در چشمان او می بینید آب نیست، آتش است، آتشی که اگر ما را نسوزاند و با آن بیدار نشویم، حقمان است که بمیریم.
به چشمانش نگاه کنید، باور کنید او را می شناسید. اندکی به مغزتان فشار بیاورید، او روح سرگردان ملت ماست که شباهنگام بر فراز شهرهای ما به پرواز می آید تا ما را هشیار کند، تا ما را از خواب بیدار کند، تا چشمانمان را به واقعیت دنیای بیرون باز کند، تا مفهوم جنگ را برای ما عریان به زبان آورد؛ اما ما خواب آلوده تر از آنیم که با نالههای این روح سرگردان از خواب بیدار شویم.
وقتی کسی بی خاطره می شود و به زوال عقل گرفتار میآید، باید بمیرد که زیستن او، تنها زندگی را بر او و بر دیگران سخت می کند. آلزایمر، جانکاهترین بیماری بدون درد بشری است. تو هستی، اما نیستی، چون نمیدانی کیستی و کجاستی و چراستی؟
وقتی ملتی به زوال عقل گرفتار می شود و طوفان گردوغبار، و تلاطم ارز، و طغیان طلا، و هیاهوی غنی سازی و هیجان موشک پرانی، و عطش آبهای تبخیر شده، و دود جنگلهای سوخته، و زخم رودهای خشکیده او را از دغدغه همه آرمانها و خاطره ها و داشته ها و نداشته هایش فارغ کرده است و دمادم سوالش این است که من کیستم؟ سرنوشتم چه خواهد شد؟ آینده ام به کجا خواهد رفت؟ چه کسی مرا نجات خواهد داد؟ دلار تا به کجا بالا خواهد رفت؟ قیمت مسکن چه خواهد شد؟ با کدام فیلتر شکن تلگرام را باز کنم؟ کدام بانک قابل اعتماد است؟ به کدام کشور میتوان راحت تر مهاجرت کرد؟ و….، چنین ملتی دیگر بر سکوی کدام هویت بایستد و آینده اش را با کدام قلمِ خاطره، نقاشی کند؟
یک بار دیگره به چهره اش نگاه کنید. شناختیدش؟ او «وَستا قادر» است، همان استاد قادر بنای خودمان که ساکن روستای «رَش هَرمه» سردشت بود. باز هم نشناختیدش؟ اگر نمی شناسید، بدانید شما ملتی هستید که تاریخ ندارید، بدانیم که ما باید آنقدر در کلاس تاریخ بمانیم و آن را تکرار کنیم تا دیگر تاریخ را فراموش نکنیم. بدانیم که ما به آلزایمر ملی گرفتار شده ایم. ما آنقدر در تصاویر دروغین خودمان و سیاستمدارانمان گم شده ایم که دیگر خودمان را هم نمی بینیم.
راستی ما از «هفت تیر» چه می دانیم؟ درست است، در تهران میدانی هست به نام هفت تیر؛ خوب دیگر چه؟ به مغزتان فشار بیاورید! چیزی به خاطرتان آمد؟ کمی بیشتر، کمی بیشتر، آهان، درست شد، یادتان آمد که در هفت تیر انفجاری در مقر حزب جمهوری اسلامی رخ داد و آیهالله بهشتی و یارانش شهید شدند. راستی بهشتی که بود؟ فقط میدانید در انفجاری در هفتم تیر شهید شد؟ چیزی از نوشتههای او خوانده اید؟ چیزی از حرفهای او را به یاد میآورید؟ نه؟ پس حتما سخنان او را بخوانید، دستکم حرفهایی که در مجلس خبرگان قانون اساسی در رد هرگونه شکنجه، حتی زدن یک سیلی به متهم، زده است را بشنوید. خوب، دیگر از هفتم تیر چیزی به خاطر نمیآورید؟
عصرْ هنگامِ هفتم تیرماه بود، سال ۱۳۶۶. وَستا قادر در روستای کناری، آخرین ردیف قلوه سنگهای کوهی را روی دیوار گذاشته بود و داشت بین آنها را با شن و سیمان پر میکرد، کم کم داشت آماده میشد تا دستهایش را بشوید و به روستای خود بازگردد. از دور از پشت درختهای روی تپه دید که چند نفر دارند چند قاطر را به طرف او میآورند. صدای ناله میآمد و سوارانی که بر پشت حیوانها، خمیده و بیقرار بودند. نزدیک تر که شدند همسرش را دید که بر پشت قاطری به خود میپیچد، روی قاطر بعدی ناصر خردسالش بود و قاطر بعدی مالمال برادر دوقلوی ناصر، و قاطر بعدی شهین گیانش (شهین جانش) را می آورد، دختر شش سالهای که عزیز بابا بود. چشمهاشان تورم کرده بود، بدنها سوخته بود، به سختی تنفس می کردند. وَستا قادر گیچ شده بود، چه بلایی بر سر عزیزانم آمده است؟ گمان میکرد خانه آتش گرفته است؟ فریاد زد چه شده است؟ کسی نمیدانست چه بگوید؛ کسی به درستی نمیدانست چه شده است و کسی نمی دانست چه باید کرد؟ فقط گفتند خانه ات بمباران شده است. وَستا قادر خوشحال شد. گفت خدا را شکر که همسر و فرزندانم زنده اند. وَستا قادر کنار همسرش رفت و سر در گوش محبوب کرد و پرسید حال بچه مان چطور است؟ آخر همسر وَستا قادر پا به ماه بود. مادر فقط گریست، چون تنفس هم برایش سخت بود، سخن گفتن که هیچ.
ماشینی صدا زدند، خانواده اش را سوار کرد و به سرعت به سوی سردشت حرکت کردند. وقتی به شهر رسید همه جا پریشان بود گفتند چهار نقطه شهر بمباران شیمیایی شده است و هواپیماهای عراقی بقیه بمبهای خود را بر سر روستاهای اطراف ریخته اند. یکی از روستاها، همان «رَش هَرمِه»، روستای وَستا قادر بود. درمانگاه سردشت جای سوزن انداز نداشت. در یک شهر ۱۲ هزار نفری، هشت هزار نفر به گاز خردل آلوده شده بودند و دهها نفر در همان آغاز بمباران جان داده بودند. خانواده وَستا قادر را به بانه اعزام کردند. در بانه، بیمارستان آنها را نپذیرفت. گفتند اول بروید مصدومین را شستشو کنید تا آلودگی شیمیایی آنها شسته شود و بعد بیاورید. وَستا قادر سه کودک نیم جانش را به نیش کشید و با همسرش که دیگر توان راه رفتن نداشت، به خانه دوستی رفت و خودش آنها را در حمام شستوشو کرد. وقتی آب با پودرهای باقی مانده بر تن بچه ها مخلوط شد واکنش شیمیایی نشان داد و تازه پوست آنها را شرحه شرحه کرد. بچه ها و همسرش را دوباره به بیمارستان برد. گفتند باید به تبریز منتقل شوید.
در راه تبریز همسرش گاهی ماسک اکسیژن را از روی دهانش برمیداشت، نالهای می کرد و با صدایی که از حلقومش به سختی بیرون میآمد بخشی از واقعه را در گوش وَستا قادر نجوا میکرد. برایش تعریف کرد که وقتی نزدیک درخت گردو کنار نهر آب داشته است بچه ها را شستوشو میداده، بمبی در نزدیکی درخت گردو بر زمین خورده است، انفجاری در کار نبوده اما گازی همراه گردههایی از بمب خارج میشده است. با ضربه بمب، گردوها مانند برگ خزان از درخت میریزند. همینکه گاز در هوا پراکنده میشود، گنجشکها هم از آسمان بر زمین میریزند. به زمین که نگاه میکنی نمیدانی اینها که میبینی گنجشک است یا گردو! و گاز خردل و پودرهای داخل بمب در آب نهر روانه می شود تا به دور دست ها برود و آنان که شادمانه بر سر نهر میآیند تا آبی بنوشند را نیز مسموم کند. گویی این قانون جنگ است که تو حتی در دور دستها هم حق خندیدن و شادمانی نداری.
آمبولانس پس از شش ساعت رانندگی در پیچ و خم جادههای کوهستانی، که هر دقیقه اش برای وَستا قادر طعم مرگ میداد و در هر دستاندازش، بخشی از تاول روی پوست همسر و بچههایش پاره میشد، بالاخره به تبریز رسید. چند ساعتی پس از بستری شدن در بیمارستان تبریز، همسرش زایمان میکند و دختری به دنیا می آورد. کل زمانی که همسرش دراتاق عمل بوده است برای زایمان، کمتر از نیم ساعت است. بلافاصله پس از زایمان همسرش، بیمارستان تصمیم میگیرد همه خانواده را به تهران اعزام کند. وَستا قادر التماس میکند بگذارید بچه نوزادم را ببینم. میگویند وقتی از تهران برگشتی او را تحویلت میدهیم. پسر عموی وَستا قادر که برای کمک به او از بانه با او همراه شده است، به علت آنکه خودش هم آلوده به مواد شیمیایی شده است، بینایی اش را از دست میدهد و دیگر نمیتواند یاور او باشد. حالا دیگر وَستا قادر تنهای تنهاست. با چهار مصدوم بدحال شیمیایی روی دست و نوزادی که داغ دیدنش را بر دلش گذاشتند. وَستا قادر مجبور می شود همسرش را و سپس یک به یک بچه هایش به کول بکشد و از بیمارستان به داخل آمبولانس ببرد. آمبولانس راه افتاد تا آنها را به فرودگاه برساند. در راه به همسرش گفت دوست دارد اسم نوزادشان را «ژیان» بگذارد. و این معجزه انسان است که در اوج مرگ و رنج و ناامیدی اسم فرزندش را ژیان، که در زبان کردی به معنی «زندگی» است، میگذارد.
در پای هواپیما دوباره وَستا قادر همسرش و بچه هایش را یک به یک بر دوش می کشد و از آمبولانس به داخل هواپیما میبرد. نخست همسرش را به داخل هواپیما برد، سپس دخترش را برد و بعد پسرش مالمال را. وقتی برگشت تا پسر دیگرش ناصر را به داخل هواپیما ببرد، دید بچه نفس نمی کشد و پرستار داخل آمبولانس سرش را به دیوار آمبولانس تکیه داده و اشک میریزد. اجازه ندادند پیکر پسرش را به داخل هواپیما ببرد.
وَستا قادر زانوانش بریده بود. جلوی آمبولانس روی زمین نشست. نه می توانست پیکر جگر گوشه اش را در فرودگاه تبریز رها کند و نه میتوانست همراه همسر و بچههای بیمارش به تهران نرود. به او قول میدهند که پیکر پسرش را به سردشت بفرستند. او پیشتر، بخشی از وجودش را، نوزدای که نگذاشتند او را ببیند، در بیمارستان تبریز جا گذاشته است، اکنون بخش دیگری از وجودش را نیز در فرودگاه تبریز جا میگذارد.
در تهران این قافله مرگ را به بیمارستان بقیهالله میبرند. پسر دومش، مالمال هم در بیمارستان بقیهآلله پر میکشد. همسر و دخترش را در بیمارستان تهران میگذارد و برای تدفین پسرها راه میافتد. جسد مالمال را از بیمارستان تحویل میگیرد و با جسد به تبریز میرود تا جسد ناصر را هم تحویل بگیرد. در تبریز به او میگویند جسد را به سردشت فرستادهایم. پس با جسد مالمال از تبریز به سمت سردشت راه افتاد. اما راننده آمبولانس حاضر نمیشود وارد شهر شود. میگوید سردشت آلوده به مواد شیمیایی است و من وارد نمیشوم. وَستا قادر جنازه مالمال را به دوش میگذارد و پای پیاده به شهر می رود. در سردشت جسد ناصر را هم تحویل میگیرد و سپس جنازه سردارانش را سوار قاطر میکند و به سوی روستای خودش حرکت میکند. وَستا قادر در راه اشک میریخت و ترانه قدیمی «لای لای» کردی را با غمناک ترین صدا زمزمه میکرد:
روڵه ی خۆشه ویست بینایی چاوم / فرزند دوست داشتنی ام، نور چشمانم
هێزی ئه ژنۆم و هیوای ژیانم / توان زانوهایم و امید زندگیام
هه تا دییته وه هه ر چاوه رێتم / تا برگردی چشم به راهت هستم
هه لورکی منالیت هه ر راده ژه نم / گهواره بچگیات را همین طور تکان میدهم
لای لای نه مامی ژیانم / لای لای ای نهال زندگیام
من وێنه ی باخه وانم / من مثل باغبان هستم
به دڵ چاودێریت ده که م / با دلم از تو مواظبت میکنم
بخه وه ده ردت له گیانم / بخواب دردت به جانم
هه ی لایه لایه لایه / هی لای لایی
کۆرپه ی شیرینم لایه / نوزاد شیرینم لای لایی
بنوه تاکوو سبه ینێ / بخواب تا فردا
موژده ی ئاواتم دێنێ / مژده آرزویم بیاورد
ئه ی به ڕ خۆڵه ی شیرینم / ای بچه (نوزاد کوچک و شیرین) شیرینم
دیاره وه ک خۆر رووناکه / معلوم است و مثل آفتاب روشن است
هه ی لایه لایه لایه
کۆرپه ی شیرینم لایه / فرزند شیرینم لای لایی
سه د خۆزگه به خۆزگایه / صد بار ای کاش
دایکی تۆ لێره بوایه / مادرت اینجا بود
وَستا قادر گاه میایستاد و رو به آسمان مینگریست، نمیدانست به خدا از که و از چه شکوه کند؟ و نمیدانست از او چه طلب کند. دلش میخواست طلب مرگ کند تا در کنار پسرانش بیارامد. اما وقتی یادش میآمد که محبوبش و شهین گیانش در بیمارستان تهران منتظر او هستند و وقتی به ژیان چند روزه اش که در بیمارستان تبریز است میاندیشید، گامهایش را به شتاب بر می داشت تا هرچه زودتر به روستا برسد بچه ها را به دامن خاک بسپارد و به تهران بشتابد تا پس از درمان همسرش به تبریز برود و ژیانش را در آغوش بگیرد تا غمهایش فراموش کند.
وقتی به روستا میرسد اقوام و دوستان به کمکش میآیند و مراسم تشییع و تدفین پسران انجام میشود. تا نیمه شب درگیر این مراسم است. همان نیمه شب با پای پیاده ده کیلومتر راه میرود تا به جاده برسد و خود را به تهران برساند. وَستا قادرکه روز قبلش طولانی ترین روز تاریخ را با همراهی پیکر دو پسر خردسالش طی کرده است اکنون طولانی ترین شب تاریخ را آغاز کرده است. دستانش به علت تماس مکرر با بدن شیمیایی شده پسرانش تاول زده است اما تاولی که بر جگرش زده است آنقدر سوزناک است که متوجه تاولهای دستانش نمیشود. به تهران که می رسد یک راست به بیمارستان میرود و سراغ همسر و دخترش شهین گیان را میگیرد. در مییابد که شهین جانش هم پریده است. چند ساعتی کنار تخت همسرش مینشیند و فقط به هم نگاه میکنند و میگریند. چیزی برای گفتن وجود ندارد. به که نفرین کنند؟ که را مقصر بدانند؟ آنان کجای بازی بوده اند؟ در کدام ایستگاه سیاست از آنان نظر خواستهاند؟
وَستا قادر برای آرامش دادن به همسرش حتی جرأت نکرد دستان همسرش را در دست بگیرد. پوست سوخته و چروکیده دستان همسرش جایی برای تسکین بخشی نگذاشته بود. وستا قادر چند روز مدام کنار همسرش نشست. در چشمان او نگریست و با هم اشک ریختند. آنگاه لاجرم از همسرش اجازه گرفت تا جسد دختر را به روستا ببرد و در کنار برادرانش به خاک بسپارد. و همسرش با اشاره چشمان به او اجازه داد. وَستا قادر عقب عقب رفت و با چشمان سبزش به چشمان همسرش خیره شده بود. گویی میترسید دیگر این چشمان را نبیند. از اتاق که خارج شد، همه اش دو روز شد. به شتاب جسد شهین را بُرد و در کنار ناصر و مالمال به خاک سپرد و به تهران برگشت. اما وقتی به بیمارستان رسید همسرش برای همیشه به خواب رفته بود و دیگر چشمان او را ندید که ندید. حتی جنازه اش را هم ندید.
ظاهرا ساعاتی پس از آن که وَستا قادر جسد دخترش شهین را تحویل میگیرد و به سوی سردشت روانه میشود، طاقت همسرش طاق می شود و روحش به سوی بچه هایش پرواز میکند. بیمارستان هم روز بعد جسد همسرش را به سردشت می فرستند. یعنی وقتی وَستا قادر پس از دفن دختر، از سردشت به تهران میشتافت تا در کنار همسرش باشد، پیکر همسرش به سوی سردشت روانه شده بود. وَستا قادر به بیمارستان که رسید و خبر مرگ همسرش را شنید، تمام شد. همان جا کنار دیوار راهروی بیمارستان نشست. دلش میخواست همانجا دراز بکشد و برود پیش همسر گیانش، پیش ناصر گیانش، پیش مالمال گیانش و پیش شهین گیانش. بدنش کرخت شده بود. نه گریهاش میآمد و نه توانی داشت که برخیزد و بایستد و گام بردارد. نشست، به امید آن که همان جا جانش به آرامی از تنش پرواز کند. اما هر چه نشست و هر چه منتظر ماند و هرچه به سقف خیره شد، خبری نشد. نمیدانست که چرا روحش توان پرواز ندارد. یکی دوبار زیر لب از خدا طلب مرگ کرد اما گویی حافظ سردر گوشش کرد و گفت:
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
در همین حال و هوا بود که یکمرتبه به یادش آمد که ژیان جان نوزادش، این آخرین حلقه اتصال او با این جهان، در بیمارستان تبریز منتظر اوست. گویی پاهایش قوت گرفت نفهمید چگونه خودش را به پایانه اتوبوسها رساند و با اولین اتوبوسی که به غرب می رفت راه افتاد تا خودش را به سردشت برساند. میخواست یک بار دیگر قبل از خداحافظی نهایی، همسرش را ببیند. اما وقتی به روستای شان رسید، همسرش تشییع شده و به خاک سپرده شده بود. وَستا قادر رفت و کنار همان نهری که بچههایش حمام میکردند ساعت ها نشست و به آب خیره شد و به آسمان نگریست و زیر لب چیزهایی گفت که هیچکس نفمهید.
فردای همان روز برای گرفتن نوزادش، شتابان به تبریز رفت. در بیمارستان تبریز به او گفتند نوزاد را به علت آن که کسی سراغش را نگرفته است تحویل شیرخوارگاه داده اند. در شیرخوارگاه دهها نوزاد را به او نشان دادند و گفتند بچه تو یکی از این هاست. اگر میتوانی او را شناسایی کن و ببر. وَستا قادر به تک تک آنها نگاه کرد. دلش میخواست همه آنها را در آغوش بکشد. هر کدام را که میخواست انتخاب کند تنش می لرزید، نکند بچه من نباشد، نکند این را ببرم و پدر و مادرش تا آخر عمر پریشان به دنبالش بگردند. هر چه نگاه کرد پریشانتر شد. آخر پس از تولد کودکش در بیمارستان حتی یک بار هم اجازه نداده بودند او نوزادش را ببیند و بعد برود. او هیچ تصویری از نوزادش نداشت. بالاخره دلش نیامد که به دروغ یکی از بچه ها را انتخاب کند و بگوید این فرزند من است. داغ از دست دادن ژیان را از شیرخوارگاه با خود آورد و تا آخر عمر هرگاه از او پرسیدند چه آرزویی داری گفت آرزوی دیدن ژیان گیانم.
وقتی از شیرخوارگاه بیرون میآمد به وضوح کمرش خم شده بود. زانوانش همراهی نمیکردند، چشمانش دیگر نای دیدن نداشت چه رسد به نای گریستن. این بار دیگر عجله ای برای رفتن نداشت. گویی دیگر در این جهان جایی برای رفتن نداشت. تمام اعضای خانواده اش را در حادثه ای که او هیچ مداخله ای در پدیداری آن نداشتِ، از او گرفته بودند.
وَستا قادر ۳۰ سال پس از مرگ عزیزانش زنده ماند و هر هفته در کنار گور آنان حاضر می شد و با آنها به نجوا می پرداخت. اما ما عُرضه آن را نداشتیم که او را به نماد مقاومت انسانی تبدیل و به جهانیان معرفی کنیم. جهانیان پیشکش، حتی او را به ملت خودمان هم معرفی نکردیم. در سراسر ایران غیر از اهالی سردشت چه کسی نام وَستا قادر را شنیده است؟ ما حتی عُرضه نداشتیم داستان زندگی این اسطوره روح مقاوم انسانی را بنویسیم و منتشر کنیم.
وَستا قادر تا پایان عمر در آرزوی پیدا کردن ژیان جانش حسرت می برد. او کمتر از دو سال پیش، در ۱۱ دی ماه ۱۳۹۵ پر کشید، در حالی که دهها سال است امکان آزمایش DNA وجود دارد ما به راحتی میتوانستیم با گرفتن آزمایش DNA از کودکان شیرخوارگاه تبریز، ژیانش شناسایی کنیم (این کودکان قاعدتا در این سالها یا در سکونتگاههای زیر نظر سازمان بهزیستی زندگی کرده اند یا به خانواده هایی سپرده شده اند که قابل ردیابی هستند). آری ما عُرضه نداشتیم ژیان را پیدا کنیم و آرزوی وَستا قادر را برآورده سازیم.
وَستا قادر دلش می خواست یادبودی بر مزار عزیزانش ساخته شود اما ما عُرضه آن را نداشتیم که مزار عزیزان او را به نماد جنایت بر علیه بشریت تبدیل کنیم.
خانه وَستا قادر خراب شد اما ما عُرضه آن را نداشیم که آن را به موزه ای برای نشان دادن عمق جنایت جنایت کاران جنگی و استفاده کنندگان از سلاح های شیمیایی تبدیل کنیم.
و هر سال هفتم تیر ماه میآید و میرود و کسی به یاد سردشت نمیافتد و کسی وَستا قادر را یاد نمیکند و اکنون سردشت یکی از شهرهای غریب ایران است، با نرخ بیکاری بالا، شهرک صنعتی تعطیل شده، با اقتصادی که بر کولبری متکی است در حالی که ظرفیتهای کشاورزی و توریستی بینظیری دارد.
اکنون می خواهم بگویم تا زمانی که ما بزرگانی چون وَستا قادر را نادیده میگیریم و آنها رابه نمادهای اجتماعی تبدیل نمی کنیم نسل های ما برای جبران خلاء های هویتی خود مجبورند به مدل های غربی بیاویزند. ما کدام کودک و نوجوان و جوان و میانسال و بزرگسال و سالخورده را به سرمایه های نمادین تبدیل کرده ایم؟ ما جز تلاش برای نمادسازی از مقامات سیاسی کدام تلاش مستمر از سوی حکومت و جامعه برای آفرینش چهرههای نمادین برای نسل نوخاسته خود را داشته ایم؟
وَستا قادر (استاد قادر مولان پور) شهید زنده ای بود که سی سال در میان ما زیست و او را ندیدیم و حتی نام او را در فهرست جانبازان شیمیایی هم نیاوردیم. و ایران پر است از وَستا قادرهایی که باید کشفشان کنیم و بزرگشان بداریم و به عنوان ذخیره ای برای نسلهای بعدی به یادگار بگذاریم.
در اینجا لازم میدانم از جوانرو قادریان، عکاس توانمندی که تصویر چهره وَستا قادر را جاودانی ساخت سپاسگزاری کنم. همچنین از استاد هادی ضیاء الدینی این هنرمند چیره دست کُرد که هنرش جهانی شده است و در آفرینش احساس در سنگ و خاک، کمنظیر است درخواست میکنم طرح ساختن تندیسی درخور از وَستا قادر را در برنامه کاری خود قرار دهند. همچنین از نیک اندیشان و علاقه مندانی که آمادگی دارند از ساخت تندیس وَستا قادر و از بازسازی و تبدیل خانه وَستا قادر به موزه ای برای حفظ آثار و عبرتهای بمباران شیمیایی سردشت حمایت مادی کنند درخواست میکنم که آمادگی خود را به دبیرخانه «پویش فکری توسعه»اعلام کنند.
یادمان نرود: تا زمانی که تندیس شاطر رمضان را در یکی از میادین شهر اصفهان و تندیس وَستا قادر را در یکی از میادین شهر سردشت و تندیس استاد شجریان را در یکی از میادین شهر تهران نصب نکرده ایم به معنی این است که ما سرمایههای نمادین ایران را فقط وقتی قبولشان داریم و سرمایه میدانیم و اجازه میدهیم در توسعه ملی نقش بازی کنند که مثل ما فکر کنند و موید دیدگاههای ما باشند، و این به معنی توقف تولید سرمایه های نمادین در کشور ماست. و همچنان که در نوشتههای دیگر گفته ام، جامعه ای که نتواند دست به تولید انبوه سرمایه های نمادین بزند، هر چه هم در سرمایه های اقتصادی و انسانی سرمایه گذاری کند، ممکن است رشد کند اما توسعه نمییابد. برای رشد کشور، سرمایه های اقتصادی و انسانی (تخصص) لازم است، اما برای توسعه کشور نیازمند سرمایه های اجتماعی و سرمایه های نمادین هستیم.
این نوشته را برای جوانان و نوجوانانی بفرستید که پدرانشان یا بر طبل جنگ میکوبند یا از گفتوگو و مذاکره با دشمن، ناتوان و هراسناکند؛ تا بدانند که پدران ما که یا جنگ را نعمت میدانستند و یا از گفتوگو با دشمن ناتوان و هراسناک بودند، چه بر سر نسل ما آوردند. شاید آنان بکوشند پدرانشان را از ورود به دشمنیها و خشونت های تازه بازدارند. انشاء الله.
Look at his face, stare into his eyes. Do not make mistake. What you see in his eyes is not water, there is a fire, a fire that, if it does not burn us and wake us up, is our right to die.
Look at her eyes, believe that you know him. Put a little pressure on your brain, it is the wandering spirit of our nation that flies at night over our cities to wake us up, to wake us up, to open our eyes to the reality of the outside world, to utter the concept of war barely, but we are sleepier than that we wake up to the wailing of this wandering spirit.
When a person loses his memory and suffers from dementia, he must die since living only will make life harder for him and others. Alzheimer’s is the deadliest human disease without pain. You are existed, but you are not, because you do not know who and where and why you are.
When a nation suffers from dementia, dust storm and turbulence, currency exchange, flood of gold, excitement of enriching and rocket launching, thirst of evaporated waters, smoke of burning forests, and the scourge of its dried streams release him from concerns of all aspirations, memories, possessions and lost properties, and always asks “who am I?’’ What will happen to my fate? Where will my future go? Who will save me? How far will the dollar go? What will be the price of housing? Which VPN Can I use to get access to Telegram? Which bank is trustworthy? Which country can I migrate more easily? And….Such a nation must stand where and which memory brush shah he use to paint its future?
Look at his face again. Did you know him? He is a Wasta qadir , the same Wasta qadir our own builder who lived in the village of Rush Herma in Sardasht. Don’t you know her again? If you don’t know, know you are a nation that has no history, know that we have to stay in the history class so much and repeat it so we don’t forget history anymore. Know that we are caught up in Alzheimer’s National. We are so lost in the false images of ourselves and our politicians that we no longer see ourselves
By the way, what do we know about the “June 28th “? That’s right, there is a field in Tehran called June 28th, so what else? Pressure on your brain! Did you remember something? A little more, a little more, oh yeah, that’s right, you remember that there was an explosion in the headquarters of the Islamic Republic Party and Ayatollah Beheshti and his companions were martyred. By the way, who was Beheshti? Just know he was martyred in an explosion on June 28th? Have you read anything from his writings? Do you remember anything he said? No? So be sure to read his words, at least in the House of Experts, who has denied any torture, even slapping the accused. Well, don’t you remember anything from June 28th?
The evening of July 7th, ۱۹۸۷ in the nearby village, Wasta qadir ( /wæsta/ and /kadər/) had put the last row of mountain stones on the wall, filling them with sand and cement, slowly preparing to wash his hands and return to his village. From a distance on the hillside he saw a few people bringing a few mules to him. The sound of whining and the riders behind the animals were bent and restless. As they got closer, he saw his wife twitching on the back of her horse, on the next mule was Nasser, and then Nasser’s twin brother Malmal, and the next mule of his dear Shahin, a six-year-old girl who was dear to dad. Their eyes were swollen, their bodies burned, they were breathing hard. Wasta qadir was confused, what happened to my loved ones? Did he think the house was on fire? What the heck? Nobody knew what to say; no one knew what happened and no one knew what to do. They just said his house was bombarded. Wasta qadir was delighted. He appreciated God that his wife and children are alive. Wasta qadir went to his wife and whispered “how our baby is.’’ Vesta’s wife was finally able to walk the moon. The mother just cried, because it was hard for her to breathe, to say nothing
They hailed a car, drove his family, and quickly moved to Sardasht. When he arrived in the city, he was distraught, he was told that four parts of the city had been bombarded, and Iraqi planes dropped the rest of their bombs on nearby villages. One of the villages was the village of Wasta qadir , Rash Herma. There was no room to swing a cat in Sardasht Hospital. In a 12000- person- city, 8, 000 people were polluted with mustard gas and dozens died at the start of the bombing. The Wasta family was departed to Baneh. In Baneh, the hospital did not admit them. They said first they must disinfect the victims so that their chemicals can be washed and then were brought. Wasta carried his three half-dead children on his back and went to a friend’s house with his wife who could no longer walk and washed them in the bathroom. When the water mixed with the left- over powders of the children’s body, it reacted chemically and just cut their skins in pieces. He took his children and his wife back to the hospital. They said you should move to Tabriz.
On the way to Tabriz, his wife would occasionally remove the oxygen mask from his mouth, whine, and whisper a part of the incident in Vesta’s ear. She explained that when she was near the walnut tree near the creek, he was washing the children, a bomb had fallen on the ground near the walnut tree, there was no explosion but gas had been ejected from the bomb with pollen. As the bomb stroke, the walnuts fell like fall leaves from the tree. As the gas disperses in the air, sparrows fell from the sky. . The ground you looked at you didn’t know whether you see a sparrow or a walnut! And mustard gas and powders inside the stream flow into the creek water to go away and poison those who come happily over the creek to drink water. It seems it is law of war that you have no right to laugh or even in far away.
The ambulance finally arrived in Tabriz after a six-hour drive on the maze of mountain roads, which each minute gave Wasta the chance to die, and in every bump, a part of the blister on the skin of his wife and children was parted. Hours after being admitted to Tabriz Hospital, his wife gives birth and gives birth to a daughter. The total time his wife was in the operating room for delivery was less than half an hour. Immediately after his wife’s birth, the hospital decides to send the whole family to Tehran. Wasta was begging to let him see his baby. It is said that when they returned from Tehran they will deliver him. Vesta’s Ghader cousin, who has been with him to help him from Baneh, loses his eyesight because he is also infected with chemicals and can no longer be his helper. Now Wasta is all alone. With four critically injured chemical victims on hand and a baby that he was deprived of seeing him. Wasta had to carry his wife and each of his children on his back, and took them from hospital to ambulance. The ambulance set off to take them to the airport. On the way, he told his wife he would like to name their baby “Jiyan”. And this is the miracle of a human who, at the height of death and despair, calls his son Jiyan, which in Kurdish means “life”.
At the foot of the plane again, Wasta carry his wife and his children one by one on his back, carrying them out of the ambulance to the airplane. First he took his wife into the plane, then took his daughter and then his son Malmal. When he returned to take her other son Nasser into the plane, she saw that the baby was not breathing and the nurse in the ambulance leaned her head against the wall of the ambulance and shed tears. They were not allowed to take his son corpse into the plane.
Wasta was unable to move. He sat on the ground in front of the ambulance. Neither could he could leave the apple of his eyes in Tabriz airport, nor could he avoid going with his sick wife and children to Tehran. They promised to send the body of his son to Sardasht. Previously, she left part of her life in the Tabriz hospital, a baby that was not allowed to see him, and now she was leaving another part of his soul in the Tabriz airport.
In Tehran, this death group is taken to Baqiyatallah Hospital. His second son, Malmal, also passes away in Baqiyatallah Hospital. He leaves his wife and daughter at Tehran Hospital and goes to bury the boys. He takes Malmal’s body from the hospital and goes to Tabriz with the body to take Nasser’s body. In Tabriz he was told that they have sent the body to Sardasht. Then he went to Sardasht with the body of Malmal from Tabriz. But the ambulance driver refused to enter the city. He said that Sardasht is contaminated with chemicals and he won’t enter. Wasta carried Malal’s body on his back and walked to the city on foot. In Sardasht, he was also handed over Nasser’s corpse, then mounted his beloved corpses on mule and moved to his own village. Wasta cried in tears and whispered the old Kurdish song “Lai Lai” with the saddest voice:
My lovely child, apple of my eyes
My knees strength and my life expectancy
Until you come back I look forward to your coming
I rock your childhood cradle based on habit
Layla E my seedling of life
I’m like a gardener
I take care of you with my heart
Sleep on my soul
Hey Laila
Sweet baby
Sleep till tomorrow
Good news I will be blessed
Sweet baby, sweet baby
My entire life wish
The night is not going to be dark
The morning light comes up
My beautiful baby
Sleep the horizon is light
It is clear and as bright as sun
Sweet baby
One hundred times I wish
Your mother was here
Wasta Qadir was standing and looking up the sky, not knowing who and what to complain God from. And he didn’t know what to ask of him. He wanted to seek death so that he could get along with his sons. But when she remembered that his beloved and his dear Shahin were waiting for him at the Tehran hospital, and when he was thinking of his recently born Jiyan at Tabriz Hospital, he was rushing to arrive at the village as soon as possible. Bury the children and hasten to Tehran then go to Tabriz after his wife treatment and embrace his Jiyan to forget his sorrows.
When he reached the village, relatives and friends come to his aid. His sons were buried and a funeral ceremony was held for them. Until midnight the ceremony went on. at midnight he walked ten kilometers on foot to reach the road and then went to Tehran. Wasta who had passes the longest day in history with his two young sons the day before, and then he had begun the longest night in history. His hands have blistered due to repeated contact with his sons’ chemical body, but the blister he has suffered was so painful that he did not notice the blisters on his hands. Arrived in Tehran, he went straight to the hospital and met his wife and daughter, Shahin Gian. He realized that Shahin was also dead. He sat beside her wife’s bed for a few hours, just looking at each other and crying. There was nothing to say. Who to curse? Who to blame? Where have they been? At which political station did they ask for their opinion?
Wasta was unable to comfort his wife, even did not dare to hold his wife’s hands. The burnt, wrinkled skin of his wife’s hands had left no room for relief. Wasta sat with his wife for several days. She looked into her eyes and wept together. Then, inevitably, he took permission from his wife to take the daughter’s body to the village and bury it next to her brothers. And his wife let him by eyes gestures. Wasta went back and stared at his wife with his green eyes. It was as if he was afraid not to see these eyes. From the room he left, it was all in two days. He quickly seized the body of Shahin and buried her alongside Nasser and Malmal and returned to Tehran. But when he arrived at the hospital, his wife had been asleep forever, and his eyes never saw her again. He didn’t even see her body.
Seemingly, hours after Wasta delivered the body of her daughter, Shahin, and headed to Sardasht, she ran out her patience and her spirit flew to her children. The next day, the hospital sent his wife’s body to Sardasht. That is, when Wasta traveled from Sardasht to Tehran, after his daughter burial, his wife’s body was headed to Sardasht. When Wasta arrived the hospital and heard the news of his wife’s death. There he sat by the corridor wall of the hospital. He wanted to lie there and go next to his dear wife, Nasser, Malmal, and Shahin. His body was numbed. He couldn’t cry, nor could he get up and stand up and walk. He sat, hoping that there his spirit parted from his body. He sat for a long time and waited and stared at the ceiling but nothing happened. He did not know why his soul could not fly. He twice pleaded with God to die, but it seemed Hafiz whispered in his ears and said
I’ll whine for the bow of his eyebrow, but
He has heard, he doesn’t listen to me
He was thinking that he suddenly remembered that her dear newborn baby, Jiyan, was waiting for him at Tabriz Hospital. As if his legs got strong, he didn’t figure out how to get to the bus terminal, and with the first bus heading west, he headed to Sardasht. He wanted to see his wife once again before the final farewell. But when he reached their village, his wife has been buried. Wasta sat by the creek where his kids were bathing for hours, stared at the water, stared into the sky and said something under their breath that no one understood.
The next day, she hurried to Tabriz to get her baby. At Tabriz hospital, he was told that the baby had been delivered to the nursery because no one asked for him. At the nursery they showed him dozens of babies and said ‘’your baby is one of them.’’ ‘’If you can identify him, take him.’’ Wasta looked at each of them. He wanted to embrace them all. Whoever he wished to choose, trembling. ‘’What if he is not my child, what if I take this one and his parents nervously seek after him for the rest of their lives.’’ The more he looked, the more distressed he became. Because after his child’s birth in the hospital, he was not even allowed to see her baby again and then go away. He had no picture of his baby. Finally he didn’t want to falsely pick one of the kids and say she’s my child. Hot brought home the grief of losing Jiyan, and for the rest of his life, whenever he was asked ‘’what do you wish’’ said he ‘’I want to see my dear Jiyan.’’
As he exited nursery, his back was clearly bent. His knees were not moving, his eyes could no longer see, let alone the crying. This time there was no rush to go. As if there was nowhere else to go in this world. All her family members were taken from her in an accident that he had no interference in its creation.
Wasta survived thirty years after the death of her loved ones, and he attended by their graves every week and whisper to them. But we did not have the courage to make him a symbol of human resistance and introduce him to the world. The gifted world, we didn’t even introduce him to our nation. Who has heard the name Wasta Qadir all over Iran except Sardasht? We did not even have the courage to write and publish the story of the life of this myth of a resilient human spirit.
Wasta Qadir wished all of his life to find his dear Jiyan. He was living less than two years ago. On January 2nd, 2017 he passed away. While it has been possible for DNA testing for decades. These children have lived in settlements overseen by the Welfare Organization or entrusted to families that can be traced). Yes we did not have the courage to find and fulfill Vesta’s wish.
Wasta Qadir wished to make a memorial to his loved ones, but we did not have courage to turn his beloved graves into a symbol of crime against humanity.
Vesta’s house was destroyed but we did have courage to turn it into a museum to show the depth of the crime of war criminals and chemical weapons users.
And every July 7th comes and goes and no one remembers Sardasht and no one remembers Wasta and now Sardasht is one of Iran’s weirdest cities, with a high unemployment rate, a closed industrial city, with an economy based on Culberry[1] while Which has unique agricultural and tourist capacities.
Now I want to say that as long as we ignore adults like Wasta qadir and do not turn them into social symbols, our generations will have to resort to Western models to make up for their identity gaps. Which children, teens, middle aged, adults, and elderly have we turned into symbolic assets? Except trying to create symbolic figures from official authorities, which consecutive effort has been done from the government and society to create symbolic figures for its new generation?
Wasta Qadir (Master Qadir Mulanpour) was a living martyr who had lived with us for thirty years and we did not notice him, even we did not put his name on the chemical warfare list. And Iran is full of Wasta Qadir s we have to discover and commemorate them, and keep them as a reserve for future generations
Here, I need to thank Javanro Ghadarian, the powerful photographer who immortalized Vesta’s Ghader face image. I also ask Master Hadi Ziauddin, the artist whose work has become global, and in the creation of a feeling of stone and soil, to include in his work a plan to build a statue of Wasta qadir . I also urge philanthropists and enthusiasts that are ready to back financially of building a statue of Wasta qadir and rebuilding and converting Vesta’s home into a museum to preserve the relics and teachings of the chemical bombing of Sardasht to express their preparation to the secretariat of Pouyesh Fekri Toseeh
Remember: Until we have not installed the statue of Shater Ramadan in one of the squares of Isfahan and the statue of Wasta qadir in one of the squares of Sardasht and the statue of Master Shajarian in one of the squares of Tehran, it means that we Only accept Iranian symbolic assets and consider them assets and let them play a role in national development when they think like us and support our views, which means stopping the production of symbolic capital in our country.
And, as I have said in other writings, a society that cannot mass produce symbolic capital, whatever it invests in human and economic capital, may grow but not develop. For the state development Economic and human capitals (expertise)are needed , but we need social and symbolic capitals to develop the country.
Send this post to youths and teens whose fathers are either banging on the drum of war or are unable and frightened to negotiate with the enemy, to know what our fathers who considered war a blessing or were weak and afraid of negotiating with enemy what misfortune they brought To our generation. They may try to prevent their fathers from entering into new enmity and violence. God willing
[۱] Carry the loads from one side of border to the other side on back
در نوروز ۱۳۹۳ در همین روزها بود که مسافرتی دو روزه به یکی از شهرستانهای بالادست زاینده رود داشتم و در همان دو روز فرصت کردم که در گوشهای از طبیعت بنشینم و مقاله «توسعه یعنی شهری با تندیس شاطر رمضان» را بنویسم.
امسال که دوباره برای یکی دو روز به همان منطقه آمده ام به یکباره خاطره سال ۹۳ زنده شد و تصمیم گرفتم آن مقاله را باز نشر کنم. مناسبت آن هم این که امروز روز پدر است و «شاطر رمضان» بر گردن بخش بزرگی از اهالی موسیقی کشور – بویژه مرحوم نعمتالله آغاسی ـ حق پدری دارد. در واقع مرحوم آغاسی از محفل سهشنبههای اهالی موسیقی در منزل شاطر رمضان و با حمایت خاص شاطر، به عالم موسیقی وارد شد و از محضر بزرگان موسیقی کشور بهره برد.
بنابراین تصمیم گرفتم تا این مقاله را بازنشر کنم، شاید زمینهای شود تا مقامات شهری اصفهان تصمیم بگیرند خیابانی به نام این بزرگمرد کنند و باز شاید مقامات فرهنگی شهر تصمیم بگیرند چند هزار صفحه گرامافون و نوارهای ضبط شده از موسیقیهای دستگاهی و بداهه نوازی که در منزل شاطر با حضور بزرگان موسیقی ایران ضبط شده است و هزاران قطعه عکس از هنرمندان بزرگ کشور در نزدیک به یک قرن گذشته را با موافقت و نظارت خانواده آن مرحوم در موزه ای هنری و به شیوه ای فنی نگهداری کنند و نیز امکان دسترسی پژوهندگان هنر را به این گنجینه عظیم فراهم آورند.
پیام محسن رنانی به نهمین گردهمایی راهنمایان گردشگری ایران
محسن رنانی
در ۲۹ بهمن ۱۳۹۴ نهمین گردهمایی راهنمایان گردشگری ایران در اصفهان برگزار شد. از من درخواست شد که در این گردهمایی سخنرانی کنم. اما چون در سفر بودم قرار شد پیامی برای شرکتکنندگان این همایش ارسال کنم. این پیام سپس در ویژه نامه مجله «تجارت برتر» منتشر شد که در پیوند زیر قابل دسترسی است:
احیای سرمایههای نمادین گام نخست احیای هنرهای فراموش شده
مقاله رنانی در همایش هنرها و صناعات فراموش شده
محسن رنانی
(این نوشتار برای انتشار در ویژه نامه همایش «هنرها و صناعات فراموش شده» که در ۲۲ و ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ در اصفهان برگزار شده، تدوین شده است که مجله تجارت برتر در شماره ۱۹۸ خود آن را منتشر کرده است)
ما داریم فراموش می شویم. هویت یک ملت به داشته هایی است که در پنهای تاریخ توانسته است آنها را تبلور و تجسم عینی و بیرونی بدهد. تمدن و فرهنگ دو رویه مجسم و نامجسم هویت تاریخی یک ملت است. ملتی که عناصر تمدنی و فرهنگی خود را از دست بدهد بی هویت می شود و بعد به راحتی مغلوب می شود. مغلوب دشمن خارجی در جنگ، مغلوب فرهنگ خارجی در مصرف، مغلوب ارزشهای خارجی در زندگی، مغلوب فناوری خارجی در تولید.
بخش بزرگی از هنرها و صناعات سنتی و تاریخی ما در حال نابودی و فراموشی است. در بسیاری از هنرها و صناعات، دیگر «استادْ کار» نداریم و در برخی نیز تنها یک استاد دوران بازنشستگی و کهولت خویش را می گذراند. پرکشیدن هر یک از این استادان یعنی پایانی بر زندگی یک صنعت یا یک هنر ملی ما. ما چشم بر هم گذاشته ایم و هنرها و صنایع دستی ما دارد یک به یک فراموش می شود. امروز در نشستی در بنیاد توتم خانواده (بنیاد توانمند سازی توسعه محور خانواده) که حدود ۵۰ نفر شرکت داشتند حضور یافتم. اعضای نشست بیشترشان استادان دانشگاه و سرآمدان حرفه خود یا دانشجویان کارشناسی ارشد و دکتری بودند. محل جلسه در سرای عطار (اصفهان) بود. ساختمانی نوساز اما مقهور هنرهای سنتی ما که هر بخش آن با یکی از هنرهای معماری ایرانی تزیین شده است. دیوار اصلی محل جلسه با هنر «کُپبُری» تصویر سیمرغ داستان عطار را همراه با تصویر «سیمرغ» نمایش میداد. از شرکت کنندگان پرسیدم نام این هنر چیست و متاسفانه هیچ کس آن هنر را نمی شناخت. ما به کجا می رویم؟ (و البته من نیز اینجا هنر «کُپبُری» را معرفی نمیکنم تا خوانندگان خود به جستوجو بپردازند).
قاجاران، از روی عداوت و حماقت، خیلی کوشدیدند تا هنر و صنعت شکوفا شدهی عصر صفوی را نابود کنند اما نشد. اگر شده بود اکنون ما چه داشتیم؟ هیچ. اکنون البته کسی کمر نبسته است که صناعات و هنرهای تاریخی ما را نابود کند اما همه مان به گونهای نانوشته و خاموش با شیوههای عمل خود داریم چنین می کنیم.
آن جوان متعصبی که به توریستها حمله می کند؛ یا جوانان تندرویی که مانع به خاک سپاری یک ایرانشناس سرشناس در ساحل زندهرود می شوند؛ آن تاجری که اجناس هنری و صنایع دستی چینی را وارد می کند؛ آن فروشنده ای که به جای صنایع دستی ایرانی محصولات هنری چینی را در فروشگاه خود می فروشد؛ آن خانم خانه داری که به جای هدیه یک آینه خاتم یا یک سفره قلمکار، یا یک کاسه میناکار برای جشن تولد دوستش، یک ظرف چینی تزیینی ساخت چین یا فرانسه هدیه میدهد؛ آن سیاستمداری که با مصاحبه یا سخنرانی خود زمینه های تفاهم میان ما و سایر کشورها و عادی شدن روابط ما با دنیا را از بین می برد؛ آن مقامی که مانع حذف روادید میان کشور ما و سایر کشورها می شود؛ آن مأموری که در فرودگاه برخورد غیر محترمانه ای با توریست ها می کند؛ آن کارمند هتلی که با تبانی با واسطههای متقلبِ صنایع دستی، توریست ها را سرکیسه می کند؛ آن امام جماعتی که نمی گذارد در شهر ما کنسرت موسیقی سنتی برگزار شود؛ آن راننده تاکسی که از بی اطلاعی توریست ها سوء استفاده می کند و کرایه های گزاف می گیرد؛ آن جوانی که به دختر توریست خارجی که تنها سفر می کند دست درازی می کند؛ همه و همه به نوعی کمر بسته اند تا زمینه رشد و پیشرفت هنرها و صناعات سنتی ما را که حیاتشان به توریست ها گره خورده است از بین ببرند.
متاسفانه کاهش درآمد نفت و بی پولی دولت هم عاملی شده است که در خیلی از حوزه ها دولت دیگر نتواند وظایف خوش را در جهت سرمایه گذاری برای حفظ، احیا و ترویج این هنرها و صناعات انجام دهد. اگر این وضع ادامه یابد دو دهه دیگر بخش بزرگی از هنرها و صنایع سنتی و تاریخی ما به تاریخ خواهد پیوست.
با سقوط قیمت نفت ـ که البته پیش بینی این است که ادامه یابد و دستکم دیگر افزایش نیابد و نفت نیز به خواهرش ذغال سنگ بپیوندد ـ منبع اصلی درآمدی یکصد سال گذشته ما رو به افول است و دیگر حتی برای تامین نیازهای اساسی کشورمان هم نمی توانیم به آن تکیه کنیم. گاز هم سر در میلیونها بخاری و آبگرمکن و نیروگاه داخلی دارد و دیگر نمی تواند منبع درآمد قابل اعتنایی برای کشور ما باشد. ما چه داریم جز دو کویر بزرگ، دریاچه ها و رودهای خشکیده، نفت ارزان شده، گازی که اسیر الگوی مصرف بی رویه داخلی شده و ….؟
فرصت چندانی نداریم. نمی دانم تا کی اوضاع سیاسی ما با دنیا عادی و معمولی می شود. اما تا آن زمان اگر دست روی دست بگذاریم داشته های هنری و صنعتی که طی هزاران سال شکل گرفته است را فراموش خواهیم کرد. باید دست به کار بشویم.
گرچه مقامات رسمی دستور داده اند که برای هنرها و صناعات در حال فراموشی فکری بشود اما احیای این هنرها و صناعات به دستور نیست. دستور فقط زمینه قانونی آن را مهیا می کند. کل جامعه هنری و فعالان حوزه صنایع دستی، دانشکده های هنر، دانشجویان و استادان هنر و صنایع دستی، خریداران داخلی و سیاستگذاران باید در یک حرکت ملی برای حفظ و احیای آنها مشارکت کنند.
گام اول چنین حرکتی نیز شناسایی، معرفی و تکریم پیشکسوتان زنده این هنرها و صنایع است. یعنی شناسایی، معرفی وتولید «سرمایههای نمادین» این حوزه ها. متاسفانه جامعه ما در تولید و حفاظت از سرمایه های نمادین اش بسیار ناتوان است. و تاسفبارتر این که حکومت نیز به دلایل سیاسی و غیرسیاسی بسیاری از سرمایههای نمادین ما را حذف و گوشه نشین یا حتی تخریب کرده است.
به گمان من به عنوان یک حرکت نخستین برای حفظ هنرها و صناعات فراموش شده، لازم است سرمایههای نمادین این حوزهها را شناسایی و معرفی کنیم. برای این کار، دانشگاههای کشور که رشته های مرتبط با هنر و صناعات دستی و سنتی را دارند می توانند با کسب اجازه از وزارت علوم، به سرآمدان تمام این رشتهها در سطح ملی یا استانی، دکترای افتخاری همراه با مجوزهای رسمی برای تاسیس آموزشگاه مرتبط بدهند. اگر چنین جسارتی داشته باشیم شاید بتوانیم مانع زوال منابع هویتیمان شویم.
هرگاه از خیابان مصلای اصفهان میگذرم و چشمم به سازههای ناتمام مسجد مصلای اصفهان میافتد به یاد آیتالله سید جلال الدین طاهری اصفهانی (که رحمت خدا بر او باد) میافتم. سرنوشت این بنا و سرنوشت آیتالله، شباهت عجیبی به هم دارند.
نمیدانم چرا این خاک و مردمانش، تا این پایه سرمایهکشند. مسجد مصلی، مسجدی تاریخی و خاکی بود که تاریخی به درازای تخت فولاد اصفهان داشت. مسجدی باشکوه به وسعت چند هکتار با دیوارهای خاکی، کف خاکی و رواقهای خشتوگلی و همین خاکی بودن همهچیز و همه جای مسجد بود که به آن شکوه میداد. در ماههای انقلاب این مسجد میعادگاه انقلاب در شهراصفهان بود و البته این مسجد با نام آیتالله طاهری گره خورده بود که نمازجمعههای آتشینش را در آن برگزار میکرد. هنوز خاطرم هست روزی که از زندان آزاد شده بود و برفراز دست مردم به این مسجد وارد شد.
امروز اما آن مسجد در تسخیر سازههای سیمانی و فلزی، سادگی و شکوه خود را از دست داده است و این سازههای ناتمام که کمکم خودشان دارند تاریخی میشوند به نمادی از «ناتمامی همهچیز» در سالهای پس از انقلاب تبدیل شدهاند. بودجه عظیمی صرف سرمایهگذاری در این مسجد شد و اکنون به علت بیتدبیری یا بیبودجهیی یا… این سازه عظیم سالهاست تقریبا رها شده است. همان سرنوشتی که عینا بر سر آیتالله طاهری رفت.
آیتالله طاهری هم در اصفهان سرمایه نمادینی بود که ناتمام ماند. پروژه عظیمی که همین عظمتش موجب شد خیلیها در برابرش کم بیاورند.
خیلی تخریبش کردند اما این سازه آنقدر عظیم بود که هر چه تیشه خورد نه تنها تکان نخوردکه صیقل یافت و دریغ که ما مردمان عادت داریم که چه هزینهها و چه سرمایهها بنا کنیم و بعد خودمان در نخستین فرصت که احساس کردیم دیگر آن سرمایهها به کارمان نمیآیند یا در راستای منافع ما نیستند دست به تخریبشان ببریم، بدون آنکه فکر کنیم اینها سرمایههای ملی و نمادین هستند و عینا بسان میدان نقش جهان و تخت جمشید باید محافظتشان کنیم.
تشکیل یک سرمایه نمادین، بسیار هزینه بر و زمانبر است. به راحتی یک سرمایه نمادین شکل نمیگیرد که اجازه بدهیم به راحتی تخریب شود. راستی چرا یادم رفت اول مفهوم «سرمایه نمادین» را معرفی کنم؟
هر گاه یک سرمایه اقتصادی، مثل یک ساختمان، یک میدان یا یک مجسمه، یا یک سرمایه فرهنگی مثل یک تابلوی نقاشی، یا یک سرمایه انسانی مثل یک استاد، یک پزشک، یک مرجع، یک مخترع، یک هنرمند، یک موسیقیدان و یک ورزشکار به مرز شهرت همراه با احترام و افتخار برسد، تبدیل میشود به یک سرمایه نمادین.
ویژگی آن چیست؟ وقتی که یک سرمایه اقتصادی یا انسانی یا فرهنگی به یک سرمایه نمادین تبدیل میشود، توانایی آن را دارد که سایر سرمایههای آن جامعه را دور هم جمع بکند، انباشت کند و به همکاری وادارد و از انباشت و همکاری آن سرمایهها برای آن جامعه ارزشهای تازه ایجاد کند و فرصتهای تازهیی بیافریند. اینها کارکردهای سرمایههای نمادین درزمانهای عادی است. اما در زمانهای بحران یعنی زمانیکه جامعه بیثبات میشود و اوضاع به هم میریزد، این سرمایهها میتوانند مانند یک لنگر کشتی، جامعه را باثبات نگه دارند. شکلگیری این سرمایهها زمان زیادی میبرد.
میدان نقش جهان، پل خواجو یا سی و سه پل که در گذشته سرمایههای اقتصادی بودهاند امروز برای ما سرمایههای نمادین هستند. مولوی، حافظ، فردوسی و سعدی که در گذشته سرمایههای فرهنگی این جامعه بودهاند امروزه تبدیل به سرمایه نمادین شدهاند. یا مصدق، امیرکبیر، شریعتی و امثال آنها سرمایههای انسانی و سیاسی بودهاند که اکنون برای جامعه ما سرمایه نمادین شدهاند.
در بین هنرمندان زنده استاد شجریان و استاد فرشچیان نمونههای هنرمندانی هستند که به سرمایههای نمادین تبدیل شدهاند. سرمایههای نمادین میتوانندهم در سطح خانواده، هم در سطح محلی، هم در سطح منطقه و هم در سطح ملی و بینالمللی تولید شوند.
آیتالله طاهری، یکی از شخصیتهایی بود که ظرفیتش در سطح یک سرمایه نمادین ملی بود. اما او ایثار کرد و در اصفهان ماند وبا پیروزی انقلاب به تهران مهاجرت نکرد، در حالی که میتوانست با رفتن به تهران جایگاه بالایی در حکومت بگیرد یا با فعالیت در سطح ملی به سرمایه نمادین ملی تبدیل شود. اما او چشم از همه مقامات شست و در اصفهان ماند و به راه خویش – راهی که درست میدانست – رفت و دریغ که فعالان سیاسی و مدنی اصفهان، روشنفکران و دیگر کسانی که با ایشان در ارتباط بودند، نتوانستند به نحو مطلوبی از این سرمایه نمادین بهره ببرند.
آیتالله طاهری از معدود شخصیتهای سیاسی بعد از انقلاب بود که نه تنها هیچ بهرهبرداری اقتصادی از انقلاب نکرد بلکه بخش بزرگی از سرمایه و دارایی خود را که از اجدادش به ارث رسیده بود صرف انقلاب و پس از انقلاب صرف امور خیریه کرد. نادرند چنین شخصیتهایی که از رانت انقلاب بهره نبردند و زندگی و سرمایههای شخصی خود را نیزخرج مردم کردند.
اوهم به لحاظ شخصیتی و وجودی وهم از نظر اجتماعی، ظرفیتهای برجستهیی داشت که او را به سرمایهیی نمادین تبدیل کرد. اما از یک طرف بیتوجهی نخبگان شهراصفهان به این سرمایه عظیم نمادین، از طرف دیگر جدی نگرفتن این سرمایه نمادین از طرف خودشان و از سوی دیگر نیز بداخلاقی و بیاخلاقی مخالفان و منتقدان ایشان، باعث شد که از ظرفیتهای ایشان در حداکثر ممکن استفاده نشود و این سرمایه نمادین به نحو مطلوبی برای توسعه و ارتقای جامعه مدنی و نظام سیاسی کشور و اخلاق و رفتار شهروندان استان اصفهان استفاده نشود.
سرمایه نمادین زمانی مفید است که مورد استفاده قرار بگیردو در معرض استفاده قرار بگیرد. پل خواجو یا میدان نقش جهان زمانی میتواند مفید باشد و ارزش اقتصادی دارد که مورد بازدید توریستهای داخلی و خارجی قرار بگیرد.
اگر دور میدان نقش جهان دیوار بکشیم ارزش اقتصادی و اجتماعی آن از دست میرود و به نوعی از یادها میرود. شخصیتهای نمادین هم همینگونه هستند. اگر از شخصیتهای نمادین در جایگاه خود به صورت متناوب استفاده نشود، کمکم از سرمایه آنها کاسته میشود. سرمایه نمادین آیتالله طاهری از قبل از انقلاب شروع به شکل گرفتن کرد و با منصوب شدن به عنوان امام جمعه اصفهان، با اعتماد مردم و انتخاب شدن به عنوان عضو خبرگان رهبری توسط مردم اصفهان، این سرمایه انباشت شد.
درسی که از زندگی آیتالله طاهری میتوان گرفت این است که چهرههای برجسته در تصمیمات اجتماعی خود خیلی باید مراقبت کنند و سرمایه اجتماعی و نمادین خود را به مثابه یک سرمایه شخصی نبینند که با آن هر کاری میتوانند بکنند. سرمایههای نمادین محصول اقدام جمعی مردمان یک جامعه است و بنابراین با آنها نباید به عنوان سرمایههای شخصی برخورد کنیم.
در ۳۰ مرداد ۱۳۹۰ سخنرانی با عنوان «پیامدهای اقتصادی تخریب سرمایههای نمادین» در موسسه رحمان داشتم . بعداً متن پیاده شده سخنرانی، ویرایش و تکمیل شد و در دی ماه ۱۳۹۰ با عنوان «تخریب سرمایههای نمادین یا توقف توسعه در ایران؟» در شماره یک مجله «آیین گفتوگو» منتشر شد (این مجله پس از انتشار همان شماره اول، توقیف شد).