انگار همین دیروز بود، در آبان ۱۳۷۹ در جشن تولد نه سالگی پسرم، که همسرم یک ساعت رومیزی آورد و گفت این را برای تولد همایون گرفتهام یک چیزی روی آن بنویس و من هولهولکی دو بیت زیر را سرودم و بر تکه کاغذی نوشتم و در زیر ساعت چسباندم:
ایـن ساعت عمـر توست، آری پسـرم بنـگر که چگونه مستمـر می گذرد
دریـاب تـو عمـر خویشتن را، دریـاب فرداست که مـادر و پـدر می گذرد
چند سال بعد همان ساعت را که دیگر خراب شده بود، در یکی از اسبابکشی ها، جزء لوازم بازیافتی گذاشتیم و از خانه بیرون دادیم. سالها بعد، برادرم مهدی و همسرش، در زادروز ۲۲ سالگی همایون، قابی که تصویر آن را در زیر میبینید برایش هدیه آورند. در وسط این قاب، یک صفحه ساعت چسبانده شده و در زیر آن نیز تکه کاغذی همراه با شعری. اگر شعر نبود شاید متوجه نمیشدیم که این صفحهی همان ساعت همایون است که در زبالهها انداخته بودیم و عمویش آن را دیده و برداشته بود و چند سال نگهداشته بود برای چنین روزی. برای همه ما خاطره انگیز بود. هدیه بسیار ارزشمندی که حاصل ذوق برادرم و همسرش – که هر دو هنرمندند – بود. و این جاست که تفاوت چشم با چشم و ذهن با ذهن مشخص می شود. و البته حالا این قاب دیگر ساعت همایون نیست که گذشت زمان را به او گوشزد میکند بلکه به تصویری از ساعت عمر من تبدیل شده است. انگار همین دیروز بود که این دو بیت را برای همایون نوشتم، که در یک چشم به هم زدن سیزده سال از آن گذشت و در یک چشم به هم زدن دیگر – از زمانی که برادرم این قاب را برای او آورد – نیز حدود دو سال دیگر گذشته است. و با دو چشم به هم زدن دیگر، من به مرز هفتاد رسیده ام – تازه اگر عمر طبیعی داشته باشم – و … «تـا نگاه میکنی، وقت رفتن است».
و تازهتر این که اگر من به هزار بیماری که این روزها به سبب انواع آلودگی که در هوا و زمین و تغذیه و آب و نانمان داریم دچار نشوم، با نگاهی به تغییرات دوره عمر اجدادم، در خوشبینانه ترین حالت ده سال وقت دارم:
نیای من (پدر بزرگ پدرم) که من نوجوان بودم که فوت کرد، صد و سه سال عمر کرد؛
پدر بزرگم هنگام رفتن نود سال داشت؛
پدرم در هفتاد سالگی پر کشید؛
و بر همین قیاس، من، «باید اکنون بروم» …………
۱۳۹۴/۱/۲۸