آقای احسانی، فرهنگی بازنشسته کشورمان حقایق تلخی را خیلی کوتاه و گزنده گفته است. متشکرم از این بیان رسا و بیپیرایه. با هم بخوانیم:
آقای رنانی از قبیلهی آدمیانی است، روشنفکر شده؛ که وقتی میگوئیم نان نداریم، به بیسکویت خوردن، حوالهمان میدهد. ایشان برای قشر عظیمی از مردم که همهی خطوط فقر را در نوردیدهاند -تا جایی که برخی آخرین داشتههایشان یعنی اعضای بدن خود را برای گذران این زندگی نکبتبار به فروش گذاشتهاند و میگذارند- تجویز رقص و شادی میکند؛ تا با شکمهای خالی، خود را تکان دهند و در هایهوی دستوپا زدن، در خلسهای جانکاه، گرسنگی یادشان برود و صدای غاروغورِ شکمهای گرسنه کمتر به گوش آید، تا ایشان دلخوش باشد از این که به رسالت روشنفکری خود عمل نموده است. وقتی که میگوید «امروز ماموریت روشنفکری کار فکری و تولید اندیشه نیست، بلکه شاد نگهداشتن جامعه است».
آقای رنانی و همپالکیهایش که او را فرمانده در جبههی توسعه خطاب میکنند، گرسنگی نکشیدهاند تا عاشقی یادشان برود. اینان با کلمات فریبنده و لفاظیها و نازک خیالیهای شاعرانه، برای مردمی که فقر، فساد و بیعدالتی خواب از سرشان ربوده، لالایی میخوانند تا همه چیز آرام و عادی به نظر آید.
رنانی هم میداند «رقص و تمیز نان پختن و خوب رانندگی کردن و در خیابان بد اخلاقی نکردن» راه رهایی از جهل و جور نیست؛ میگوید «حکومت دچار بیماریهای پیرانهسری است و ناتوانتر از آن که خود را بازسازی کند». پس برقصید و برقصید و برقصید تا که این بیمار بمیرد.
«صبر شادمانه» این است.
احسانی / فرهنگی بازنشسته