دو سال پیش در همین تابستان بود؛ طالبان که آمد یک روز دیدم دختری از افغانستان به من ایمیل زده است. نامش شکوفا بود. او را نمیشناختم، نوشته بود ایران، مهندسی نرمافزار خوانده است، و مرا از فضای مجازی میشناسد. از ترسها و ناامنی و بیافقی زندگی و سیاه شدن همه چیز در افغانستان برایم نوشته بود. مضطرب بود و پریشان. نامه بلندی نوشته بود و سوال اصلیاش از من این بود: آیا من هم مثل بقیه بار ببندم و با همه یا برخی اعضای خانوادهام مهاجرت کنم؟ اگر آری، به کجا و با کدام افق؟
این پاسخ من به اولین نامه او بود:
سلام بر شکوفا
بسی متاثر شدم. من هم بسیار نگرانم.
اما این داستان تاریخی و تکراری این منطقه است.
و تا تک تک مردمان بالغ نشوند و رواداری را نیاموزند این داستان ادامه خواهد داشت.
حکومت ها نمیتوانند چیزی را عوض کنند، تغییر اصلی باید در مردم رخ دهد.
اما درباره رفتن یا نرفتن:
زندگی یک رفتن مستمر است حتی وقتی نشسته ای.
کسی زنده است که در حرکت است، اما رفتن وجودی نه رفتن جغرافیایی
رفتن جغرافیایی تنها وقتی قابل توجیه است که رفتن وجودی ما را تقویت کند یعنی به رشد وجودی ما بینجامد.
کسانی که بدون توجه به رشد وجودی مهاجرت می کنند یا برای فرار از وضع موجود می روند، هیچگاه به ثبات نمی رسند.
وقتی برای زندگی ات و برای رشد وجودی ات طرحی داشته باشی آنگاه همه زندگی ات را با معیار رشد وجودی سامان می دهی.
گاهی ماندن و در فشار بودن و حتی اسارت، رشد وجودی می دهد، گاهی رفتن و رهایی.
این که کدام یک به من رشد وجودی می دهد بستگی دارد که من کیستم و چگونه می اندیشم.
گاهی رفتن استهلاک بیشتری دارد و مرا وارد زنجیره ای از سرگردانی های مستهلک کننده می کند.
گاهی ماندن رشد بیشتری دارد که مرا در تحمل فشارها و سختیها آبدیده می کند.
بنابراین این که کدام انتخاب مناسب تر است بستگی به این دارد که من کیستم و چگونه به زندگی خود می نگرم.
شکوفایی اصلی ترین هدفی است که یک انسان باید دنبال کند.
شکوفایی مراحلی دارد. گاهی باید فشار پیله را تحمل کنی تا بتوانی بال پرواز پیدا کنی. گاهی باید فشار خاک را تحمل کنی که جوانه ات از زیر خاک سربزند.
بنابراین ببین کجا و چگونه و با چه هزینه ای می توانی شکوفایی خودت را تضمین کنی.
مولوی دراوج کشورگشایی و ناامنی و غارت مغولان مولوی شد.
امید که راه شکوفایی خودت را پیدا کنی.
محسن رنانی
بعد از آن نامههای زیادی با هم رد و بدل کردیم. از نگرانیها و سختی تحولات و تنگناها و ناامیدیها برایم میگفت و من سعی کردم دلداریاش بدهم و نگاهش را به سوی زندگی بچرخانم و از فرصتهایی که حتی در شرایط حکومت طالبانی میتواند در برابر خود بگشاید صحبت کنم. به او گفتم حتی اگر هیچ کاری نمیتوانی بکنی، به عنوان یک ماموریت اجتماعی برای خودت، تحولات، سیاستها، رفتارها و برخوردهای این روزها را با جزئیات، روزبهروز و ساعت به ساعت ثبت کن.
اما دنیاهای ما متفاوت بود و فهم مشترکی برقرار نشد. سپس، هر از گاهی از احوالش و سلامتش میپرسیدم. تا این که بعد از انتشار «صبر شادمانه» دوباره ایمیلی از او دریافت کردم. مهمترین پیام این نامه اخیر او برای من این بود که برای هرگونه ارتباط تاثیرگذار با مخاطب بحران زده یا غمزده، نخست باید با او «همدلی» کرد. باید نشان دهیم که او را درک میکنیم و غمش را میفهمیم. همدلی کردن، پیشنیاز همذهن شدن است. در «صبر شادمانه» هم من این پیششرط را رعایت نکردم و همذهنی شکل نگرفت و خیلیها نیز آزرده شدند.
اینک آخرین نامه شکوفا درباره صبر شادمانه:
سلام،
ایرانی نیام ولی دوستان ایرانی از موافق و مخالف نظام زیاد دارم. در جریان اتفاقات ایران از طریق گفتوشنود با دوستان بصورت خصوصی، اخبار، نقدها و مباحثهها قرار گرفتم. گپهای «صبر شادمانه» دوستان، بیادم آورد آنروزهایی را که طالبان پشت دروازههای شهرم بودن. شاهد ترک وطن یک یک دوستان و اشنایان بودیم و فقط صحبت از رفتن و رها کردن بود. رها کردنِ هر آنچه را که ساخته بودیم. میدیدیم و میشنیدیم داکتران و اساتید و ورزشکارانی که قرار نماندند و رفتند، نه با خوشی که با حال بد. شرایط بدی بود، گرد نامیدی در شهر پاشیده شده بود. دسته دسته آشنایان و عندلیبان کوچ کردند.
با شما صحبت میکردم و شما با ایمیلهایتان در کوشش بودید که نگاه من را تغییر بدید. میگفتید:
چه خوب که همه سالمید،
چه خوب که با مردم کاری نداشتند،
چه خوب که هنوز اینترنت دارید،
چه خوب که کسی صدمه ندیده،
چه خوب که همه کنار همید.
حالا باید به زندگی آینده در کنار طالب فکر کنید. براش برنامه داشته باشید، فرصتها را ببینید، بازار آیتی داغ میشه چون طالب هم با اینترنت نمیتواند کنار بیاد. با تخصصی که دارید، پلتفرم آموزشی برای دختران درست کنید. طالب عواید ندارد مجبور است برود سراغ خامفروشی، دنبال مجوز معدن باشید. روی فلان پروژه فکر کنید؛ کنش اجتماعی بکنید و …
توصیهها و پیشنهادهای شما خوب بود ولی نه برای آدم گرفتار در هیجانات آن هم از نوع منفیش. ما مثل پرنده در قفس بودیم و بفکر چاره که چطور از طالب رها بشویم، نه اینکه چطور عادت کنیم و زندگی کنیم.
من میگفتم همه رفتند، شهر خالیست، خانه خالیست، کوچه خالیست، شما میگفتید، باز هم به اطراف نگاه کن و فرصتها را دریاب. من میگفتم شرکتهای ساختمانی تعطیل شدند، شما میگفتید بازاریابی سنگهای تزئینی ساختمانی انجام بده. من میگفتم اقتصاد پاشیده شما از مجوز معدن میگفتید. من میگفتم طالب در تمام کشور نفوذ کرده شما میگفتید بپذیرید و آرامش داشته باشید و باغهای زندگی و فرصتها را نشانم میدادید.
حرفاتون منطقی بود، عاقلانه بود و نگاه به آینده داشت، منتها نه در آن زمان که همه حیران حوادث بودیم که چی شد، چطور شد، چرا اینطور شد! تبزده و شوکزده بودیم. عقلی نمانده بود که عاقلانه و منطقی فکر کنیم، اصلا فکری نمانده بود که فکر کنیم. هر چی بود هیجان بود، هیجان منفی. پیشنهادات شما به سیبل نمیخورد چون این سیبل ثابت نبود و در طوفان حوادث گیر مانده بود و در تب هیجان میسوخت.
گلهها و نقدهای «صبر شادمانه»، آن ایام و آن صحبتها را به یادم آورد و کاملا دوستان منتقد را درک کردم. نه آن زمان من در فضای صبر و نگاه به آینده بودم و نه ایرانی امروز. اول باید تب بخوابه بعد داروی صبر تجویز کرد و تازه شادمانهاش که دل خوش میخواهد، امید میخواهد و شرایط میخواهد.
سرشار باشید / شکوفا