خانم دکتر عرفان نظرآهاری نویسنده، ادیب و شاعر ایرانی که کتابهایش به ده زبان مهم دنیا ترجمه شده است، و برنده چندین جایزه ادبی داخلی و خارجی است، در پاسخ به «صبر شادمانه» یادداشتی را به شکل نامه خطاب به من نوشته و در کانال تلگرامی خودش منتشر کرده است.
من تا سالها گمان میکردم عرفان نظرآهاری یک مرد است؛ نه فقط به خاطر نام «عرفان» بلکه تاحدودی هم به خاطر برخی نوشتههایش.
تجمیع دقایق و ظرافتهای زنانه با استواری و سرکشیهای مردانه، در گفتار، رفتار و حتی کنشگری، در او موجب شده است که او بتواند با ترکیبی از «عرفان»، «نظر» و «آهار» (بخوانید عشق، اندیشه و هنر) آثار ادبی و هنری جذابی تولید کند که مثلا نام یکی از آنها این است: «لیلی نام تمام دختران زمین است»؛ کتابی که هزاران دختر از نسلهای گوناگون در این سرزمین با آن به وجد آمدهاند و خواهند آمد.
بعدها در سفری علمی او را از نزدیک دیدم و متوجه خطای خودم شدم. این نامه که اکنون عرفان نوشته است، نمودی روشن از آن سخن است که دائما میگویم لطفا مردان در کار زنان مداخله نکنند، جانشین آنها نشوند و نخواهند آنها را رهبری کنند، فقط در کنار آنان باشند و از آنان حمایت کنند؛ زنان بهتر از مردان میدانند چگونه کنشگری کنند و چگونه جامعه خود را از پلیدیها پالوده کنند.
نامه عرفان را در زیر بخوانید
محسن رنانی / ۱۷ خرداد ۱۴۰۲
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام!
عرفان نظرآهاری
برسد به دست فرمانده محسن رنانی در جبهه توسعه
نامه اول
سلام فرمانده!
این نامه را به تاریخ اینک برایتان می نویسم، از خط مقدم اینجا.
جنگجویی ریز نقش و چابک سوارم، اما نه اسلحهای دارم و نه تیری و نه تفنگی، نه شمشیری و نه فلاخنی و نه سنگی.
نَسَبَم نیمی به جنگجویان کوهستان میرسد که با زمستان گلاویز میشدند و از جگر کوه، درخت به در میکشیدند و نیمی دیگر از نسَبَم به کویر نوَردانی میرسد که سینه داغ بیابان را میشکافتند با ناخنهایشان و پیروزی آبی بود در ته چاهی.
من رزمآوری را در آوردگاه فردوسی آموختم. پلنگینه به تن نمیکنم، گُرزگران ندارم، خِفتان هم نمیپوشم؛ اما خورشخانه ضحاک را میشناسم و میدانم چگونه میتوان هر روز غذایی اندکتر به ماران گرسنهاش رسانید، تا کمتر فربه شوند. من آن درِ مخفی پشت خورشخانه را بلدم و میدانم چگونه میتوان جوانان را پیش از قربانی شدن نجات داد.
نازکزنی رنجورم، که تواناییاش در ناتوانیاش است و قدرتش در ضعفش. سپاهی دارم از پیرزنان از زنان از دختران و مادران از نطفههای نبسته و جنینهای زاده نشده.
فرمانده!
آن روز که شما فرمان رقص را صادر کردید، به سپاهیان گفتم: دیگر گیسوانتان را نبرید و خاک بر سر نپاشید و چنگ بر گونه نکشید و ضجه نزنید و مویه نکنید، که دشمن به لابه و به مویه و به شیون و به زاری شما جان میگیرد.
گفتم ما دیگر از جایی به جایی نمیرویم، مقصد ما آن دورها نیست. سپاهیان! بایستید، مقصد ما همینجاست. همینجا، روی اینک میرقصیم. ما فردایی نداریم. دارایی ما همین اکنون است که از ما دریغش میکنند. برقصید و زندگی را از چنگ غارتگران به در بکشید که در این جنگ، هر قدر زندگی نصیبتان شود، غنیمت است.
اگر پا دارید، بکوبید. اگر دست دارید، بیفشانید. اگر تن دارید، بجنبانید. اگر نه دست دارید و نه پا و نه جرأت، خیال که دارید به رقصش درآورید.
در برابر عبوسان و ترشرویان و مُهر بر پیشانی زدگانِ مسند نشین، با عضلات صورتتان برقصید. از ابرویتان کمانی درست کنید، با لبخندتان تیری، از هر چهره هزاران تیر رها کنید، باشد کزان میانه یکی کارگر شود.
هر چه دارید را تکان بدهید. گیسوانتان را، چادرهایتان را، شالهایتان را، آستینهایتان را، دستمالهای توی جیبتان را…
زیرا دشمن هدفهای ثابت را نشانه میگیرد، ستونها را، پایهها را، سنگرهای سنگی و خاکریزهای نامتحرک را.
اگر مدام برقصید تیرهای بیشتری به خطا میرود و هر چه تیرها بیشتر به خطا برود، مهمات زودتر تمام میشود و رقصندگان، بسیار که شوند نامرئی میشوند، همچون موجی که قطرههایش ناپیداست.
من به رزمندگان گفتم: رقص، اسم رمز این عملیات است، نه خودش. باید بفهمیدش، یعنی سنگ نباشید، نسیم باشید. هر چه بیشتر برقصید، چابکتر میشوید، سبکتر میشوید. سنگ را میتوان شکست، نسیم را اما نه. سنگ را میتوان به بند کشید، نسیم را اما نه.
و گفتم مگر فرمانده حافظ نگفته بود:
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
ما ضعیفان، ما ناتوانان، ما بیماران، در این راه، نسیموار اما خوشانه باید برقصیم و بگریزیم.
فرمانده!
حقیقتش ما قرنها پیش در کلاس رقص حافظ شرکت کرده بودیم، او به ما رقصیدن در مسجد و میکده و مدرسه و خانقاه را آموخته بود.
و یادمان داده بود که چگونه جلوی فقیه مست و شیخ ریاکار و محتسب فاسق و صوفی دجّال فعل و توبه فرمایانی که خود توبه کمتر میکنند و واعظانی که چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند، برقصیم.
حافظ هنوز هم دارد میرقصد. و مدام میگوید جوری برقصید که جام خون دلتان از دستتان نیفتد. ما رقصندگانی دستمریزادیم.
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
اما مولانا به من گفت: کاش حالا که میخواهید برقصید، به ساز خود برقصید. جبروت جباران فرو میریزد وقتی هنگ به آهنگشان نرقصد. در میدان این و آن نرقصید. برای این و آن خوش رقصی نکنید. نوای خود را پیدا کنید. نواختن بیاموزید. موزون شوید. اگر شجاعت رقصیدن به ساز خود را بیابید، از زندان آزاد میشوید، پس در انفرادی برقصید، در بند عمومی هم برقصید.
و گفت: آن پشه مگر چه کرد؟ در دماغ نمرود رقصید.
از پشهای که کمتر نیستید، در دماغشان برقصید…
دیروز زنی را دیدم که روی یک وجب اکنون خودش میرقصید. چشمی تماشایش نمیکرد. فُرادی سماع میکرد. از جایی به جایی نمیرفت. همان «این چنین ساکن روان که منم» بود. تصویری از ایستایی پویا، جلوهای از هوشیاری مستانه، وقاری مواج بود. نجابتی شورانگیز و متانتی عصیانگر.
آن زن که دستافشان بود و پایکوبان، آن زن با آن پیراهن کبود خضرایی و آشوب دامنش همان ایرانبانو بود و من یقین کردم که ما همه از دامن این زن به معراج میرویم…