آقا رحیم قمیشی رزمنده، ایثارگر و آزاده دفاع ملی است که چهار سال را در اسارت صدام بود و پس از آزادی، تحصیل کرد و دکترای علوم سیاسی دریافت کرد. او در سالهای اخیر قلمش بیپروا در خدمت دفاع از مردم و نقد شیوه حکمرانی کنونی بوده است و به نوعی زبان هزاران ایثارگر گمنامی است که منتقد وضع موجود هستند. پس از انتشار «صبر شادمانه» ایشان یادداشت «من قطاری دیدم …» را در کانال «دلنوشتهها» منتشر کرد و در پاسخ به پرسش دوستی که پرسیده بود آیا این نوشته را در تایید «صبر شادمانه» نوشته اید، پاسخ داده است: «بله، دقیقا. پس از مطالعه نوشته بسیار خردمندانه «صبر شادمانه» من نیز در دفاع از این نظریه، نوشتهام را تنظیم کردم. بسیار خوشحالم اندیشمندان دلسوزی داریم که در بزنگاههای حساس، شجاعانه نظرات موثر خود را بیان می کنند».
محسن رنانی / ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
من قطاری دیدم…
رحیم قمیشی
من قطاری دیدم
که سیاست میبرد
و چه خالی میرفت
چقدر جای سهراب خالی است تا ببیند این روزها سیاست، چه خالیتر از خالی شده!
دل ما چه پوک شده، از سیاستبازهای بیمنطق.
صبح تا شام نشستهایم، ثابت کنیم بدها بد هستند و خوبها خوب.
همه همّ و غمّمان را گذاشتهایم تا بگوییم جنایتکاران جانیاند، دزدها سارق، حاکمان، بیدردِ مردم، تا بگوییم این زندگی نیست که به ما تحمیل کردهاند.
اما زندگی چیست. هیچکدام نمیدانیم!
اصلأ چطور زندگیمان دزدیده شد؟!
شاید با آنچه نامش را گذاردند سیاست!
معلوم است نمیخواهم بگویم سیاست را رها کنیم برای دزدها! اما زندگی را گره زدن به سیاست، تعریف زندگی در سیاست، در بدبختیها و دردها، در ناامیدیها، همان چیزی است که سیاستمداران و دزدهای زندگی انتظار دارند!
من باید یاد بگیرم چطور میشود زندگی کرد و شاد بود، با همه ناملایمات، با وجود همه سختیها، با همۀ توهم آینده مبهم.
من چهار سال در اسارت نگذاشتم صدام به ارزویش برسد که ما از زندگی ناامید شویم، شادی نکنیم، نخندیم.
ما هشت سال در تمام موشکبارانها و گلولههایی که جان میگرفت و گازهایی که تاول میساخت و خفه میکرد، یاد گرفتیم از زندگی دست نکشیم…
چه شده که این روزها یادمان رفته شیرینی زندگی را هیچکس حق ندارد از ما بگیرد!
مگر ما چند بار زندگی را تجربه میکنیم، که این یکی را بگذاریم از ما بگیرند؟!
ما باید بتوانیم هر آنچه زندگی را از ما دریغ میکند، پس بزنیم و شادمانه فریاد بزنیم، زندگی از آن ماست.
زندانمان کنند، قانون منع زندگی بگذارند، زندگی خواستنی را از ما بدزدند، اعداممان کنند، ما باز ایستادهایم، برای زندگی.
برای شادی کردن، مبارزهای سخت برای زنده ماندن. که این هنر انسانهای بزرگ است.
من قطاری دیدم، که سیاست میبرد، و چه خالی میرفت…
من زندگیام را به سیاستی نمیدهم، که تلخکامی به من بدهد.
کجا کسی دیده مردگان توانسته باشند بر زندگان حکمفرمایی کنند؟!
من میخواهم به زندگی بازگردم.
به زندگیای که یأس در آن راه ندارد، که غم بر آن حاکم نمیشود، که با مرگ آمال و آرزوها، فرسنگها فاصله دارد.
من میخواهم ترانه زندگی را بسرایم.
میخواهم با زندگی برقصم، رقصی سرخ و سفید و سبز. رقصی میانه میدانی بزرگ، از زنان آزاد، از مردان امیدوار!
من نمیخواهم به قطار سیاست سوار شوم. آن قطار به ناکجاآباد میرود…
من میدانم دشمن من، همان دشمن زندگی است، دشمن شادی، دشمن خنده، دشمن آگاهی، دشمن رشد است.
و من زندگی را که پیدا کنم، رهایش نمیکنم!
من اگر زندگی را پیدا کنم، هیچ سیاستمداری، هیچ دزدی، هیچ دینی، هیچ انقلابی، هیچ حاکمی نمیتواند آن را از من بازستاند.
زندگی من رمز غلبهام است بر هر آنچه ضد زندگی است.
و من قطار سیاست را خالی میبینمش…
مثل سهراب
مثل همه هنرمندان
مثل همه اندیشمندان
مثل همه انسانهای بزرگ
اصل نوشته دکتر رحیمی قمیشی را میتوانید در این لینک بخوانید.