دکتر داود فیرحی نقدی بر یادداشت اخیر محسن رنانی با نام «رویا و توسعه» منتشر کرده است که آن را در ادامه میخوانید:
رویا و بحران توسعه
من از رؤیا، به خصوص رؤیاهای جمعی و ملی می ترسم. کودکی خواب زیاد می دیدم و یک روز مادرم گفت؛ خوابگردی نشانۀ کم عقلی است. فکر می کنم این سخن دربارۀ رؤیاهای ملی نیز صادق است. رؤیای ملی در تحلیل نهایی چیزی جز «ایدئولوژی»؛ یعنی همان شبه آگاهی یا در معنای رادیکال آن «آگاهی کاذب» نیست.
رؤیا و ایدئولوژی تفاوت اندک و مشترکات زیادی دارند؛ هر دو،آرمان کاذب، هویت کاذب،معنای کاذب،انگیزه و اراده و انرژی کاذب می دهند. در عمل، هویت و اصالت کاذب در فرد و ملت الغاء می کنند؛ و از حیث نظری نیز مبانی و کرانه های غیر قابل توضیح دارند. شور و شهود و شیدایی را جایگزین عقل و استدلال و کارایی می کنند؛داشته های امروز فرد یا ملتی را فدای دنیای ناممکنی می کنند که ابعاد آن روشن نیست و فرد/ ملت جز ایستادن در آستانۀ آن، و ناتوانی از ورود به آن، تقدیر دیگری ندارد. به خاطر رؤیا و ایدئولوژی، با دیگران می جنگد ولی خود نیز هرگز بدان نمی رسد؛ نمی رسد چون سرابی بیش نیست و سراب گریزپای، هرگز رسیدنی نخواهد بود.
از جناب دکتر محسن رنانی متنی در شبکه های اجتماعی خواندم با عنوان«رؤیا و توسعه». خلاصه سخن این است؛
«انسان بی رویا انسان بی سرنوشتی است: سرگردان و معلق و بی معنا. همه معناهایی که در زندگی ما وجود دارد حاصل رویاهای ماست… واقعیت اینست که دیرزمانی است که ایرانیان رویای ملی معنیبخش ندارند؛ و تا زمانی که رویای ملی معنی بخش نداشته باشیم سخن گفتن از توسعه بیمعنا خواهد بود.»
گفته ها و نوشته های این اندیشمند دقیق و نکته بین را همیشه می خوانم و لذت می برم. اما این بار بسیار تعجب کردم؛ تمام این گزاره ها و کلمات، حاکی از حسرت فقدان ایدئولوژی است و این حس را در خواننده القاء می کند که؛
اولاً، توسعه با وحدت و، وحدت با ایدئولوژی یا رؤیای ملی ملازمه دارد؛
ثانیاً جامعه اکنون ما توسعه ندارد، به این دلیل که رؤیای ملی ندارد؛ نتیجه این که بیایید رؤیای ملی بسازیم.
نوشته دکتر رنانی فراخوانی برای «خلق یک رویای ملی وحدت بخش» است و بخوانید «ایدئولوژی ملی وحدت بخش». این سخن، یاد آور مضمونی است که به مرحوم مشیرالدولۀ پیرنیا منسوب است که می گفت؛« باید جایی پیدا کرد که میخ چادر ملیت ایرانیان را بدان وصل کرد تا از باد و باران در امان باشد». به اقتفای این ضرورت، بسیاری به «رؤیای ملت سازی باستانگرا» پرداختند و حاصل آن مشکلات دورۀ پهلوی بود. در عکس العمل بدان، روشنفکران و روحانیانی هم از «رؤیای بازگشت به خویشتن» یا احیای «کلیت اسلامی» به تعبیر جلال آل احمد سخن گفتند که محصول آن نیز تجربه کنونی ماست. جالب است که هیچ یک از این دو رؤیای بزرگ وحدت بخش، در واقع وحدت بخش نبوده اند.
به طور کلی بین رؤیا و تعقل رابطه ای معکوس وجود دارد؛ بویژه در سطح ملی، هر چه خوابگردی و رؤیای بیشتر، تعقل و تدبیر و لاجرم وحدت بخشیِ کمتر. جامعه ما نه به رویاهای کلان که محتاج آن گونه هنر زیستن است که همزمان دوکار مهم انجام دهد؛
۱) زندگی امروز را ترمیم نماید؛
و ۲) حوزۀ عمومی را به خطر ایدئولوژی یا رؤیاهای امروز و فردا هشدار دهد.
من از رؤیا می ترسم زیرا بازگشت به رؤیای ملی، گسل های سه گانه ایرانیت، اسلامیت و جمهوریت را فعال خواهد کرد. مناقشه ای که دویست سال است در چنبر آن گرفتاریم.