من مثنوی ام مرا مخوان با لب خویش

غزل پایانی یک روز فرساینده
  • محسن رنانیمحسن رنانی

دیروز  از ۸ صبح تا ۱۱ شب در دفترم در دانشگاه بودم. کلاس رفتم، امتحان گرفتم، در کمیته درسی بخش عمومی شرکت کردم، آخرین گزارش بهروز صادقی و مریم فتحیان درباره پیشرفت رساله‌شان را شنیدم، به تعدادی از دانشجویان رشته های دیگر درباره پایان‌نامه هایشان راهنمایی دادم، به برخی از دوطلبان کارشناسی ارشد اقتصاد که در آزمون اخیر رتبه آورده اند و برای انتخاب دانشگاه سرگردان بودند مشاوره دادم، با همکاران در باب نحوه اجرای آزمون شفاهی دکتری اقتصاد نشستی داشتم، در کمیته درسی روش شناسی برای برگزاری نشست علمی هفته آینده شرکت کردم، ارائه مقاله یکی از مهندسان شهرساز در باب توسعه شهرهای انسان محور را شنیدم و ایده‌هایی دادم، برگه ‌های امتحانی دانشجویان ارشد جامعه‌شناسی که در ترم قبل درس «توسعه اقتصادی» را با من داشتند تصحیح کردم، نمره‌های آنان و نمره ترم قبل دانشجویان دکتری اقتصاد را در سامانه اتوماسیون دانشگاه وارد کردم و در اواخر کار تقریبا در حالت نیمه خواب و نیمه هشیار سری به ایمیل خودم زدم تا روانه خانه شوم. ایمیل یکی از دانشجویان خوب دکتری اقتصاد (ایمان کی‌فرَخی) که اتفاقا بالاترین نمره را نیز در امتحان آورده بود (نوزده) و به نمره خود اعتراض کرده بود حالم را دگرگون کرد. آخر انتظار این یکی را نداشتم. این روزها دیدن این که از یک سو یک عده دانشگاه و تحصیل را به سخره گرفته اند و برای تفنن به دانشگاه می آیند و یک عده هم در رقابت فرساینده «نمره برای هیچ»، هم خود را فرسوده می‌کنند هم استاد را بی‌انگیزه، خیلی دل آزار شده است. چند دقیقه بعد از دیدن ایمیل یاد شده دیدم نام دانشجو دستاویز نوشتن ابیاتی شده است و نهایتا غزل زیر از میان آن ابیات سربرآورد:

ما کاشف رومیـم، اما زنگ زنگیــم
گه پای بر خورشید گاهی لنگ لنگیــم

کی فرّخی بر جـان مـا ایمان ما زد؟
تا بند آب و نان و نام و ننگ و رنگیم؟

بعد از دویدن های یک عمر پرابهام
ما همچنان درگیر جنگِ صلح و جنگیم

کی فرّخی گیرد مرا اندیشه و گــام؟
آخر مگر ما از تبار چوب و سنگیــم؟

آه ای خـدای مهربـانی‌هــای جاویــد
تا کی در این بیغوله ما اسباب ننگیم؟

هرچند میگویم نگویم بیش‌ازاین زشت
امـا چـه بایـد گفت وقتی ما جفنـگیــم؟

پی درپی این امروزها دیروز گردید
در وسعتی بی مرز فردا ما چه تنگیم!

غزل که تمام شد صدای پیامک تلفن همراهم درآمد. همسرم بود نوشته بود: «من آمده ام جلسه مثنوی». نوشتم:

من مثـنوی ام مرا مخوان با لب خویش

بگــذار مـرا بســوزم اندر تب خویــش

ای خـویــش ببین چگونه بی خویشـتـنم

ای روز مـرا رهـا کن اندر شب خویـش

۱۳۹۴/۲/۲۸

https://renani.net/?p=407
محسن رنانی

محسن رنانی

عضو هیئت علمی دانشگاه اصفهان

کانال تلگرام

برای خروج از جستجو کلید ESC را بفشارید